نمرهی تلفنات…
- ۲۵ فروردين ۰۴ ، ۲۳:۳۵
آدرس وبلاگ رو عوض کردم... مدتهاست. انقدر میخواستم اینجا برام امن بمونه که که دیگه هیچی برام نموند. الان حتی نمیدونم کسی مونده که این خزعبلات رو بخونه یا نه.
از اونشبِ کذایی منم دیگه نتونستم اینجا چیزی بنویسم
ولی قبلا هم گفتم... اینجا سنگر آخرمه. اینجا همیشه سعی میکردم بیش از جاهای دیگه خودم باشم؛ اینکه بقیه درموردم چی فکر میکنن به چپام هم نیست...از تعریفاتشون عوقام میگیره اما نمیدونم دردم چیه
الان خیلی وقته که خودم نیستم! خیلی ماهرانه یاد گرفتم نقش بازی کردن رو، انقدری که نهتنها شکبرانگیز نیستم ... بلکه همه فکر کنن خیلی هم داره بهم خوش میگذره. دیگه نمیذارم کسی دستمالهای خونی رو ببینه، تب بالا رو ببینه، خونریزی گوارش رو ببینه، فروپاشی روانی رو ببینه... همه باید کور باشن
اینطوری بهتره! کسی دنبال کمک نمیاد... حتی فکر کمک هم به کلهش خطور نمیکنه! و روز مبادا؟ تاداااا همه سورپرایز میشن :))
من دیگه نیستم! آخرین باری که درمورد خود خودم و احساسم و پستوهای تاریک اعماق ذهنم با کسی حرف زدم مال خیلی وقت پیشه! الان نه دیگه اون من برام مونده نه اون شخص
مورفینام شده سختی دادن به خودم... حالا که نمیتونم حرف بزنم و بیرون بریزمش؛ پس باهاش/باهام میجنگم... نمیذارم آب خوش از گلوش/گلوم پایین بره
اصلا دست به قلم که میزنم شروع به سانسور میکنم... رقت انگیزه
هر چیزی که دوست داشتم از احاطهم خارج شده. چیزی برای سفت چسبیدن ندارم دیگه... رسماً پابلیک شدم
اینام یه مشت جملهی پینه بسته که نتونستم به هم وصلهشون بزنم
مثل خودم
اگر کسی اینو میخونه، یه لایکی، دیسلایکی،کامنتی، ایمیلی... بیان دیگه بهم آمار نمیده
اگر اینجام برام آینهست و فقط پژواک صدای خودمه که اینم ببندیم بره
دنیا برام شده تالار آینه... اتاق پژواک
البته شایدم با گذاشتن این پست یادتون بیفته که بهتره از اینجام حذفم کنید
وقتی خوب گرم نکرده باشی یا بدنت خام باشد یا به هر دلیلی یاریات نکند و یکهو شروع به دویدن کنی، به نقطهای میرسی که قفسهسینهات تیر میکشد، هوایی وارد ریههایت نمیشود، پاهایت لمس میشود، بعد خودت را هم فراموش میکنی حسات نمیکنی و کم کم وارد تونل خلأ میشود و چندی بعد... سقوط!
حالا من مدتهاست که حس نمیکنمام؛ آن جاهایی که باید میایستادم و لختی، نفسی، جرعهای میآساییدم، مثل مادیانِ شلاق خورده دویدم و حالا تهی شدهام. نه که افتاده باشم. کار ازین چیزها گذشته. من هنوز هم دارم میدوم اما سنگینتر؛ فرض کن کوهی سنگین روی دوشم و پاپوشی پر از خرده شیشه در پایم و هِن هِن کنان جان میکنم. آن زمانی که باید میایستادم نتوانستم و هی به تعویقاش انداختم و حالا طوری نفرین شده ام که در عین اینکه نفسام کفافِ زیستن نمیدهد؛ موقعیتِ کسبِ قوا هم از دسترسم دور شده و امکانی در برابر خودم نمیبینم. کسی هم نیست که امکانآفرینی کند.
آخرباری که بهخاطر خودم -بماهو خودم- مورد توجه قرار گرفتم را یادم نیست. همیشه تا جایی که من جان و نای دویدن و همراهی کردن و سودمندی داشتم بقیه هم حضورکی داشتند و به محض اینکه هجومِ حوادث و قبضها و دردها روی سرم آوار شد دیگر کسی نماند. از این روابط کاربردی خوشم میآید. خیلی سر و تهشان معلوم است و خطر کمتری دارند.
البت اعتراف میکنم که در این روزگاری که با معانی امید و لذت و غیره بیش از همیشه بیگانه شدهام وقتی با همهی توان و با تمام وجود، بیدریغْ خودم را خرجِ کمکردنِ رنجِ کسی میکنم کمتر از خودم متنفر میشوم. برای لحظاتی حسِ «بودن» میکنم و وقتی به این موقعیت میرسم میدانم که آن فرد و آن موقعیت برایم ابدی میشود و در پسِ ذهنم جا خوش میکند من خودم را مدیون همهی آنهایی میدانم که گذاشتند اندکی حسِ بودن کنم... تا همیشه. اما گذشتن و رفتنِ پیوسته را در عینِ رنجاش آموختهام، یعنی به زور یادم دادهاند. نه رفتنِ سینمایی، بلکه شاید همان گذشتن. خوش ندارم پروژهی میانمدت باشم. اضافی بودن بیگانگیام را تشدید میکند... احمق پنداشتهشدن نیز! و من همینام. صداقت را قربانی نمیکنم، دروغکی تعامل نمیکنم، کلامی را صرفاً برای خوشآمد و موردعنایت قراردادن مخِ کسی بر زبان نمیآورم و جز درمورد حالات و احوالات شخصی خودم نقش بازی نمیکنم. اینها خصلت بیگانگیست و بعید میدانم ترکشان به صلاح نزدیک باشد.
اما ورای همهی اینها... در این روزهای گیجی، بیرمقی و بیگانگی. هر آنی که در تعامل شکست میخورم، هر باری که وانمود میکنم خوبم، هر باری که شرایط مادر وخیم میشود، هرباری که جوارحم کودتا میکنند، هرباری که خبری پشتم را میلرزاند، هرباری که افراد پیگیرکارها و پروژههایشان میشوند و هر هر هر باری که پشتام سردیِ زمینِ سنگلاخِ انتهای چاه را لمس میکند. در اوج ضعف و تنهایی و خستگی و «بیامکانی»؛ همچون هذیانهای بنگیانِ متوهم، گمانی در خاطرم زنده میشود و صدایی توی جمجمهام میپیچد که «هی تو! شونههای تو قراره بارِ کل عالم رو حمل کنه... توانش بر تو نازل شده. انقد بیتابی نکن خاک بر سر» و منِ رنجور نگاهی ملتمسانه توی چشمهای آن صدای کذا میکنم و میگویمش:
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟
واو از مقابل دیدگانم کناری میرود و نشانم میدهد که چه چیزهایی انتظارم را میکشند و باید مهیایشان شوم.
و من در نیستیِ سهمگینی گم میشوم تا صدا را نبینم.
از هجوم نغمهای بشکافت گورِ مغزِ من امشب!
روزگار سترگیست
از همان روزهایی که درگذرش خودتمیفهمی داری قواره گشاد میکنی و با صد درد و زخم بزرگ میشوی. برای منی که از همان اول غرزدن و بهانهتراشی را بر خودم حرام کردم، درد رشد هرچقدر هم که جانفرسا و خردکننده باشد،شرف دارد به درد رکود و سکون... در تک تک لحظات این روزها به خودم یادآوری میکنم ایستاده جاندادن را! و از همین خیالِ شیرین جان میگیرم برای اینکه دوام بیاورم و بایستم. همه اینها پذیرفتنیست! شبهایی که از استرس خواب را بر خودم حرام میکنم و نهایتاً دو ساعت میخوابم آن هم نه خوابی که تکمیل کننده چرخه شبانهروز باشد و باعث شود که بعد از بیدار شدن روز جدیدی را آغاز کنی! نه! بلکه از آن خوابهایی که موقع بیدار شدن انگار هیچ روز جدیدی نیامده. من امروز، در دیروز بیدار شدم! و همین سلسله میرود تا دو سه هفته پیش! شاید برای همین است که روزهای هفته را گم کردهام؛
آن شبی که ساعت یک بامداد زیر خنکای دستگاه fMRI خوابم برد، میدانستم چندشنبه است. اما حالا نمیدانم. همان شبی که کسی توی بیمارستان یا پشت درب منتظرم نبود و کولهام را توی کمد پرستارها گذاشته بودم... آن شب آسوده بودم. فارغ از نتیجهها و تشخیصها. چون خیالم راحت بود که ما همدیگر را خوب بلدیم... تا دم گور با همیم و دعواهایمان صوریست
ناسلامتی من در کل زندگیام تنها توان امکان تجربهی بودن در همین یک جسم را دارم و او هم تنها میتواند میزبان همین نفس باشد! پس باید با هم بسازیم تا بتوانیم آنطور که شایسته است همدیگر را زجرکش کنیم.
اما حالا آسوده نیستم... دنیا تنگتر شده! فشارها بیشتر... خیلی خیلی بیشتر. بار عظیم کنترل و مدیریت خانواده روی یک دوشم، بار آرمانها روی دوش دیگرم و انبوه دیگری از مسائل روحی و جسمی و مالی و درسی و ... هیچ مساحت بلااستفادهای از بدنم برای واردکردن فشار باقی نگذاشته و خب در پایان؟
بله آقای حافظ... جهان پیر است و بیبنیاد/ازین فرهاد کش فریاد... ما هم جز این توقع نداشتیم از جهان. لکن آدمیست و امیدهای واهی اش.
وضعیت بهگونهایست که فرصت برای عزاداری ندارم، نه برای خودم و سناریوهای احتمالی یکی دو سال آیندهام و نه برای خیالهای برباد رفتهام نه برای روابط متلاشیام و نه هیچ
فعلا باید به همین رویه دیوانهوارِ ۱۰۰ ساعت کار در هفته ادامه بدهم.
نا امید از همه جا و همه کس و خوشحال از عادتِ شریفِ حسابباز نکردن روی ابناءبشر؛ در حال بازگشت مجدد و همیشگی به شانههای خودم و خزیدن به پسِ پردهی حجاب!
لکن بابت یک موضوع خیلی دل پری از خودم دارم.
حماقتهایی که مرتکب میشوم بیانتهاست.
مثلاً اینکه پناهگاه را از خودم دریغ کردم... با اقداماتی بیهوده و نابخردانه خودم را از امکانات نابی محروم کردهام. چیزهایی که حقام هست و برای داشتنشان خیلی جان کندهام!
اما چه میشود کرد؟ گورِ بابایِ هرچی بنیآدمِ ضعیفالنفس است.
فعلاً تنها تسکین این روزهایم تماشای سعید است.
با چهرهای آرام، مویی سپید و متانتی کمنظیر
پسِ چندین ماه دوری و فراق/غ
دیشب مجدد توی آینه خودش را نشانم داد
زل زد توی چشمهایم و یادم آورد که با قوت همانجا نشسته و همچنان بر عهدی که بسته استوار است!
قسمخورده تا فرانکنشتاینوار نفسِ راحتی نکشد و از پای ننشیند تا روزی که شکستن و نا-بود شدنم را ببیند...
نمیدانم این دیدار به واقع محقق شده یا اینکه از عوارض ساعتها بیخوابی ممتد و گرسنگی و خونبازیِ مفصل امشب است
من دیدمش! پس وجود دارد...
منِ آینهییِ ام همانجاست
هنوز
و کاش چوب جادوی هرماینی را داشتم و ذکر شریفهی obliviate را
نیست میشدم و نیست میماندم... چونان که گویی هرگز هست نبودهام
اصلا گیرم که «بیگانگی شدهست ز عالم مرادِ ما»
و «یادش بخیر هرکه نیفتد به یادِ ما»
اما
از که بگریزم؟
از خود؟
ای محال!
امشب عمیقاُ حس میکنم که باری درشت و سنگین از روی جناقام برداشته شده و پس از مدتها اکسیژن مجالِ ورود یافته!
شعف و قرار، پسِ شنیدنِ یک خبرِ مسرتبخش... بهراستی چیست این آهدمیزاد؟
میخواهم بنویسم
بسیار و انبوه
از ساعتِ ۸ تا حالا
سرنگها همگان قرمز
و رنگها همگان قرمز
سماعِ مولویان قرمز
جهان کران به کران قرمز
که نقشی از رژ گلگونش هنوز بر لبِ این جام است
فعلا که همهجا بوی خون میده؛ ولی واقعاً
میگن وقتی آدمِ ابوالبشر اومد روی زمین؛ هوا روشن بود! وقتی که هوا تاریک شد و شب فرارسید با خودش فکر کرد که این حتما واکنش عالم به گناهیه که اون کرده و این تاریکی سزای کارهای اونه
وقتی صبح شد و خورشید درومد فهمید که سرکار بوده... چند ماهی گذشت و دید که طول روز داره کوتاه تر میشه
گفت دیگه این یکی به خاطر گناه منه و نور و گرما داره توی دنیا کم میشه به خاطر کاری که من کردم و میخوان منو عذاب کنن
یکسال گذشت و بازم دید که گناه اون به هیچجای عالم نبوده
و وقتی دید رخدادی که تمام زندگی اونو عوض کرده برای دنیا هیچ اهمیتی نداره و انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته؛ خیلی غمگین شد و عملاً همین نادیدهگرفته شدن تبدیل شد به بزرگترین عذابش...
- سکانسی در سهگانه بتمن نولان هست که نقداً به نام Why do we fall شناخته میشود و نام قطعه موسیقیِ متنِ مربوطهاش نیز همین است. جایی که بروس وین -بتمن- خردسال داخل چاه افتاده و پدرش با طناب برای نجاتِ او میآید و این پرسش را مطرح میکند که Why do we fall؟ پرسشِ بهجا و قابل تاملیست اما پرسیدنش جایی معنا دارد که نگاهی به بالا داشته باشی و دستی به سویت دراز شده باشد. آنگاه تازه متوجه سقوط میشوی و از خودت میپرسی «چهشد که داخل چاه افتادم؟»
-پس از سه روز پیامم را جواب داد که «تنهایی خوب و مغتنم است اما مراقب دو نکته باشید، یکی اینکه در خورد و خوراک سهلانگاری نکنید که آفاتش بعدها نمایان میشود و دیگر اینکه مراقب باشید تنهایی عامل هجوم خواطر و افکار پریشان و مضر نشود. اگر این طور شد تنهایی فیزیکی را حتما ترک کنید»... دیر بود برای این حرفها! پاسخش دادم «هر دو موردی که ذکر کردید مبتلا به است». دیگر حرفی نزدیم
-چند ساعت پیش که مشغول ترسیم نقشهی اعصاب کرانیال و اتصالاتشان بودم؛ دوباره پس از ماهها شیرفلکه رگم ترکید و سیلِ خون جاری شد. نیم ساعتی طول کشید تا بندش بیاورم، هرچه کردم افاقه نکرد و از یک جا به بعد دیگر نای انجام اقدام جدیدی نداشتم. دلم برای بوی خون تنگ شده بود، یک ترشی و گرمیِ توأمان دارد که ترکیب غریبیست. اما حالا گویی کاسهی سرم محلِ رزمِ گلّهای گوزن با گروهی از گرازهاست که برای فرار خودشان را به شقیقههایم میکوبند و هر بار پایشان روی دکمهی تِرن آفِ قوهی باصرهام میرود و برای چند ثانیه همهجا سیاه میشود. سرم ذُق ذُق میکند و پایم گِز گِز.
- امروز موفق شدم مجدد داخل اسپاتیفای لاگین کنم. استثنائاً دِیلیمیکسِ جالبی داشت... کمی داخلش گشتم و گس وات؟ اکانتِ عالیجناب حسینِ علیزاده در اسپاتیفای نسخه اصلی و کامل موسیقی متن «در چشم باد» را منتشر کرده بود در ۲۳ قطعه! حماسه و غم و فراغ و عشق همه یکجا جمعاند... تحفهی نابیست.
-یکی از اسباب غفلت و تسلی برایم همچنان طرح زدن و فیگور کشیدن است... وسط یکی از همینها توجهم رفت به این سمت که انگاری هرکداممان به دنبال یکی از اعضای بدن میگردیم؛ و در اینجا شاید عضوی که خودمان بیش از همه در اختیارش داریم و برای دیگران بذلاش میکنیم. یکی شانه میخواهد برای گریستن، یکی دست میخواهد برای یاریشدن، یکی گوش میخواهد برای شنیدهشدن و یکی دل میخواهد برای دوستداشته شدن! شاید واقعاً آنچه خود داریم را ز بیگانه تمنا میکنیم -حالا اگر فروید بود همین را نظریه میکرد- اما بعد هرچه فکر کردم نفهمیدم من به دنبال چه ام؟ همه را میخواهم و همزمان همهشان را نفی میکنم. چه مرضیست نمیدانم. اما جدیداً از این حجم از ایگنورشدن توسط عالم و آدم خُلقام تنگ میشود... مخصوصاً وقتی عرضِ نیاز کرده باشم.
تذکر! برای نگارنده خوشتر است که از خواندن این متن سر باززده، منصرف شوید و وقتتان را صرف امر دیگری کنید.
چهار روزه که تنهام، تنهای تنها... اولاش ترجیح میدادم با یکی همکلام بشم به امید فرجی؛ اما خب کسی نیست! هیچوقت نبوده و اگر در آینده هم وجود نداشته باشه مشکلی باهاش ندارم، این پوست کم کم کلفت میشه و این عمر کم کم سر میاد.
اومدم پناهگاه، ولی خودِ پناه دیگه نیست!
به همه گفتم میرم درس بخونم ولی خودت خوب میدونی که اومدم بوی تو به مشامم بخوره... که خالصم کنه، که رقیقم کنه، که خاکسترم کنه. تو تنها وجودی بودی که نیاز نبود باهاش حرف بزنم تا درست بشم، تو توی این دنیا یه جزیرهی امن بودی که سکونت کنارت آدمو از همهی غمهاش بیخیال میکرد.
به همه گفتم میرم درس بخونم، ولی وقتی تو دیگه نصفه شبا درو نمیزنی که واسم چایی بیاری چطوری درس بخونم؟ کسی نیست برام میوه پوست بکنه و آروم بیاره بذاره پشتِ در، همینه که اون سیبها و پرتقالهای توی یخچال دارن خراب میشن. چطوری درس بخونم وقتی دیگه توی این خونه ساعت دو و نیمِ شب گوشیِ کسی آلارمِ نمازشب نمیزنه؟
امشب ظرفای این سه روز رو شستم و واسه شام رفتم تخممرغ خریدم و نیمرو زدم، توی همون ماهیتابه مسیای که تو توش واسم صبحونه درست میکردی. یه بار که صبح موقع رفتن دلم نیومد بیدارت کنم خودت تا بیدار شدی بهم زنگ زدی که «وای خاک برسرم، تو رو خدا ببخش که صبح راهیت نکردم»
چرا انقدر دوستم داشتی؟ چی میدیدی؟ چیِ این وجود دوست داشتنیه؟ بد عادتم کردی زن! دیگه هیچ عشق و محبتی به دلم نمیشینه. اصلا تو منو اینطوری بار آوردی که دیگران بهم میگن «بیاحساس» میگن «سیگما»، میگن... بعدِ تو من اینجا دیگه هیچ هوا دار و هوا خواهی ندارم.
توی این عالم تنها باری که روی شونههام سنگینی میکنه بارِ عشقیه که تو به من داشتی... وگرنه من الان اینجا نبودم! آخرین فداکاریت رو هم با رفتنت در حقم کردی، بزرگم کردی و بزرگم میکنی؛ با بودنت، با رفتنت، با نبودنت!
خیلی شبیهت شدم، شبا با تاریکی مطلق خوابم نمیبره، شبا باید یه صدایی دمِ گوشم وز وز کنه که مغزم آروم بگیره... ولی مگه مغزم آروم میگیره؟
شهرِ خاموشِ کیهان کلهرو گذاشتم روی ریپیت که نشنوی سکوتِ این خونه با صدای هقهقهای من ترک برمیداره.
امشبِ من به صبح نمیرسه
اگر رسید
اونی که مونده من نیستم
این پست را هجده ماه پیش نوشتم. آن زمان خیلی چیزها مثل الان نبود! اینبار هم از باب العلم راهم ندادند و از باب الکرامه راهی شدم.
صبح بیدار شدم؛ قلبم کدر بود و فشار تاریکی به قدری روی سینهام سنگینی میکرد که نفسم بالا نمیآمد. دیگر تابِ تحمل نداشتم... پیامش دادم: «شما قم هستید؟» اما پاسخ نداد.
از خانه زدم بیرون به قصد راهآهن، شانسی یک بلیت گیرم آمده بود برای ۱۰:۲۵؛ خب طبعاً مثل آن آخرین باری که به بهانهی روز فیزیک قرار بود بروم دیدنِ هاربِ همیشه فراری، از قطار جا ماندم. رفتم ترمینال و پریدم پشت ترک اولین کسی که میگفت «قم»
۱۲:۳۰ رسیدم دمِ دفترِ کارش، محلی که نمیدانستم منزلش هم هست و حتی منزل پدریاش هم بوده. درْ باز بود، رفتم توی حیات که دیدم با همان پیراهن و شلوار سفید به استقبالم آمد. یک حیات پر دار و درخت با یک حوض آب در وسطش که از شدت همهمه گنجشکها و کبکها صدا به صدا نمیرسید.
نمیدانستم از کجا شروع کنم، حتی دلم نمیخواست صحبت کنم، هیچ تصور و توقعی نداشتم، از فرط خستگی به اولین جایی که به ذهنم میرسید چنگ انداخته بودم. تهِ دلم حتی فکر میکردم که خرابتر بر خواهم گشت. رفت و با یک فنجان چای ایرانیِ فرداعلا برگشت و گفت «چای یکی از ارکان سلوکه» تهِ دلم کیف کردم از این زندگیِ چایمحورش.
مدام از تهران و محل کار زنگم میزندند که ببینند چرا بیاطلاع غیب شده ام، گوشی را سایلنت کردم.
مِن و مِن کنان کمی وضعیت را برایش توصیف کردم:« من نباید باشم! من به هیچی نمیرسم! من نپذیرفتنیام! من نمیخوام... من من من! لعنت به من»
حرفهایی زد اما بیشتر شنید، حرف خاصی نبود! تاکید کرد که «شما رفیقْ لازمی، کسی که حالاتتان را با هم در میان بگذارید» دلش خوش است پیرمرد
بعد از شنیدن غرهای من هم نقلقولی کرد از علامه که «اگر در مسیر زیاد درگیر مصائب میشوید، یعنی درآینده با شما کار دارند»
راستش خیلی نفهمیدم چه میگوید. باید مغز پوزیتیویستم را خاموش میکردم. یکساعتی حرف زدیم و وقتی تمام شد مثل همیشه میخواستم فرار کنم و در اولین چاهِ در دسترس محو شوم. مانعم شد.
«اگر میخواهید میتوانید اینجا بمانید، این خانه خالیست و ما همگی بالا ساکنیم. مرحوم بهشتی هربار که میآمد قم در همین اتاق بغلی میماند؛ کلاس تفسیر علامه طباطبایی در همین زیرزمینِ پایین که الان کتابخانه شده برگزار میشد. میتوانید تا هروقت که میخواهید در هرکدام از این اتاقها بمانید و خلوت کنید»
وسوسه شدم! حالم خیلی فرقی نکرده بود جز اینکه دویست کیلومتر طی طریق کرده بودم بیآنکه احدی بداند الان در کدام طول و عرض جغرافیا نفس میکشم و اگر بلایی سرم میآمد ماجرا سختتر هم میشد.
گفتم اگر اجازه بدهید زیرزمین بمانم. چراغ را روشن کرد و خودش رفت. پیش از رفتن برگشت گفت هروقتی از هفته که بخواهید میتوانید بیایید همینجا بمانید، درس بخوانید و به کارهایتان برسید! لطفش را پاسخ ندادم.
پایم را گذاشتم توی زیرزمین؛ انگار که لباسِ «خود» را بیرونِ پلهها جا گذاشتم و با هاردِ فرمتشده واردِ آن مکانِ اسرارآمیز شدم.
یکساعتی نشستم و نوشتم و راه رفتم. بیرون از فضا-زمان مشغول بودم.
یادم آمد که باید زودتر برگردم.
برگشتم اما الکنتر از قبل
دلتنگتر از قبل
با دلتنگیهایی که نمیدانی برای چهکسی و چهجایی و چه حالیست چه باید کرد؟
-تقریرات-
هیولایی درونم نفس میکشد که با هر نفسش بخشی از وجودم را دوداندود میکند. موجودی که همیشه ششدُنگِ حواسش را جمعِ من کرده و به محضِ یافتنِ مجال، خودش را تمامقد روبرویم عَلَم میکند. موجودی که غالباً پس از ساعتِ یکِ بامداد برمیخیزد.
او به خونم تشنهست! هر چیزی که بویی از من داشته باشد را لازمالفنا میداند. بیش و پیش از همه با سلامتیام سرِ جنگ دارد؛ جسم و روح!
نمیگذارد بخوابم و وقتی میتوانم اندکی جسمم را ساکت کنم که از شدت خستگی بیهوش بشوم مثل دیروز که واقعاً بیهوش شدم، چشمهایم سیاه شد، گوشهایم زنگی بلند و ممتد کشید و بعدش را دیگر خاطرم نیست- به هنگام همین بیهوشیِ ناخواسته هم تمامی خواطرِ پلید را پیشِ چشمانم ظاهر میکند، آشفتگی و تشویش و اضطراب را برایم به تصویر میکشد... عقدههای قدیم و دلتنگیهای رسوبکرده را بیدار میکند، هراسهای کودکی را یادآوری میکند و برای ساعتها شکنجهام میدهد!
نمیگذارد غذا بخورم، مثل این ۴۰ ساعتی که لب به چیزی جز چای نزدهام
نمیگذارد شبها روی زمینِسردِ زیرِ کمرم لحاف یا تشک پهن کنم، میگوید تا صبح یخ بزن و بلرز و درد بکش!
نمیگذارد مسکن بخورم، میگوید تو لیاقتِ تسکین نداری!
نمیگذارد بخندم، نمیگذارد خودم را لایقِ حالِخوب بدانم، حتی حالِ خوبِ پس از شکاندن قُلنجهای کمرم... اتُد که سهل است :)
او نابودی من را نمیخواهد، چون وجود خودش در گروِ «بودن» من است... او مرا تا حدِ نابودی میبرد و صبحِ بعدش انگار نه انگار! چنان میکند که انگار هیچ ارزشی برای رنجی که تحمل کردهام قائل نیست و کأَنْ لَمْ یَکُنْ شیئاً مَذکورا.
دلم به حالش میسوزد؛ مثل ایهب میماند به دنبال موبیدیک! خودش را هرجایی مقابلِ من تعریف میکند و عمرش با با این هویتِ سلبیِ کاذب میگذراند. نمیدانم از کجا کینه به دل کرده... کاش روزی بفهمم! البته حدسهایی دارم، حدسهایی ژرف و هراسناک...
-مونولوگ-
بیا با هم صحبت کنیم لعنتی
تو که خودت میبینی درگیریهای منو
چرا همهچیز رو سختتر میکنی؟ همینکه تا موتورم داشت روشن میشد با کمر کوبیدیدم زمین کافی نبود؟ اینکه هر روز خودم رو میبینم که دارم بیشتر توی باتلاق غرق میشم برات کافی نیست؟ اینکه اینهمه درد میکشم ارضات نمیکنه؟ دیدی که کل درآمد دو ماه اخیرم و یک ماه آینده رو تا الان خرجِ اتفاقی کردم که قرار نبود بیفته! میبینی که روز به روز مطمئنتر میشم که پذیرفتنِ یک «کلیّت» به اسم من -بیگانه- برای هیچ احدی ممکن نیست، حتی خانوادم... کافیه فقط نگاه بندازی به وقتایی که دو روز پشت سر هم توی خونهام.
کوتاه بیا... ۴۰ روز مونده تا اون روزِ لعنتی! روزی که بهتوانِ ۲بار لعنتیه!
بازم همون بازیِ همیشگی؟ رهاش کنم؟ بازم؟ پس کی «رسیدن» سهم من میشه؟
گورِپدرت... تهش جفتمون با هم از پا درمیایم
باید برم شنبه با بزرگترم بیام، زورت خیلی زیاد شده
امثالِ ما هیچوقت نمیرسن به صفرِ اونا
چون هر چیزی هزینه داره و اقلش اینه که ما روانمون رو دادیم پاش تا برسیم به جایی که اونا هستن.
دقیقترش اینه که هیچوقت نمیرسیم، هنر کنیم میتونیم بهش نزدیک بشیم!
توی اون جایگاه هم که قرار بگیریم هیچوقت نمیتونیم حسی که اونا دارن رو تجربه کنیم
هزینهای که دادیم نمیذاره
نگاه به خرابههای پشتِ سر
نگاه به پوچیِ آینده
اینا نمیذارن