بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانگی شده‌ست ز عالم مراد ما
یادش بخیر هر که نیفتد به یاد ما!

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

۱ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

برای چه؟

سه شنبه, ۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۱:۴۸ ب.ظ

ساعت شش بیدار شدم… دیشب‌ش تا ساعت ۲ونیم مشغول بودم و همین چهارساعت خواب را هم غرق در کابوس و بغض به سر کردم. سریع همان لباس‌های دیروزی را می‌پوشم، شلوار کتان کرِم، پلیور سبزخیلی تیره و یک سویی‌شرت طوسی هم روی همه اینها، حوصله و وقت صبحانه خوردن ندارم، یک تکه شیرینی در یخچال به چشمم می‌خورد، برش میدارم و کوله را روی دوش انداخته و راهی دانشگاه می‌شوم.

 

امروز بعد از ده‌روز غیبت پایم را در دانشگاه می‌گذارم… آن آنفلوآنزای لعنتی که یادگار قم بود سرِ رها کردنم را نداشت/ندارد؛ سه روز تب و درد و بعد هم پنج روز سکوتِ تمام، حرف که می‌زدم صدایم به کشیدن ناخن روی تخته سیاه می‌مانست… حالا با صدایی که یک روز است نیمه باز شده باید سر دو درس ارائه بدهم… پاورها را دیروز آماده کردم. کلاس اول به خیر می‌گذرد، کلاس دوم هم همینطور. با گواهی پزشک غیبت‌های هفته پیش را محو میکنم و بعد به سراغ تخته می‌روم… با آن صدای خسته و خش‌دار سه بار کل مطالب را توضیح دادم و روی تخته خلاصه نویسی کردم، به طرز عجیبی همه گوش می‌دادند، همه آنهایی که در ارائه‌های قبلی خواب بودند بیدار بودند، نمیدانم چرا … کلاس که تمام شد می‌خواستم برگردم سمت سرویس دانشگاه که همان همیشگی از پشت خفت‌م کرد… ماشین داشت فلذا با هم برگشتیم، در محله خودشان به کافه‌ای رفتیم و در امر شکم کمی شهوت رانی کردیم و بعد وداع کردیم. گوشی‌م خاموش شده بود… صبح که بیرون می‌آمدم فکر میکردم تا ظهر برمیگردم خانه و به همین خاطر بی‌ شارژ و شارژر زده بودم بیرون.

 

سریع خودم را به مترو رساندم، ساعت سه با فرزام جلسه مصاحبه دارم، شاهد عینی واقعه‌ای بوده و حرف‌های زیادی دارد، به من گفتند بروم سراغش و تمام چند و چون ماجرا را از زیرزبانش بکشم و خط روایی مستقلی از داخلش استخراج کنم.

به جلسه می‌رسم،‌گوشی را میزنم شارژ … جلسه تا ۴ونیم طول می‌کشد و بازی ایران-انگلیس آغاز می‌شود… فرزام خداحافظی می‌کند و می‌رود.

آخرین بار که فوتبال دیدم بازی ایران-پرتغال سال ۲۰۱۸ بود، دیگر هیچوقت فهم نکردم که چرا خلق الله خوشان و وقت‌شان را صرف تماشای چنین امر بیهوده‌ای می‌کنند… یک «ثم ماذا» عجیبی دارد این جریان!

تلوبیون با چند دقیقه تاخیر بازی را پخش می‌کند، از صدای خوشحالی آدم‌های واحد بغلی دفتر آقای ن می‌فهمم که ایران اولین گل را خورده و تشویق دوم و سوم و … اینکه برد و باخت ایران برایت علی‌السویه باشد را می‌فهمم اما اینکه از گل‌خوردن تیم #ملی ایران ذوق کنی چیز دیگری‌ست که هرچه بالا و پایینش کردم در سیستم فکری من تعریفی نداشت!…بگذریم.

 

از دفتر آقای ن زدم بیرون،‌فسرده و غوطه‌ور در اندیشه‌های تلخ… آنجا که گزارشگر گفت « خدا با ماست» منظورش دقیقا چه بود… خدا اگر با ما نباشد چه می‌شود… اینکه ایران ۶ تا گل خورد یعنی خدا داشته امتحان می‌کرده یا بلا نازل کرده و امثال همین لاطائلات.

 

با مترو خودم را می‌رسانم به محل قرار با دکتر «ب» درمورد چند و چون کارهای المپیاد… با یکساعت تاخیر می‌آید اما دست پر(شام گرفته). حرف و حرف و حرف… تا ساعت یک بامداد حرف زدند و طعنه شنیدم و حرف‌هایم را هم تا حدودی زدم… کاش انقدر به وقت گفتن لال نمی‌شدم، کاش مکالماتم انقدر ذهنی نباشند ، کاش همه چیزم واقعی تر می ‌بود!

ساعت یک و نیم جلسه تمام شد… پریدم ترک موتور هندای دکتر «ک» … پشت موتور که باشی سرما تا مغزاستخوانت نفوذ می‌کند و یخ می‌کنی! همین حالا هم که دارم این متن را می‌نویسم مفصل انگشتانم از شدت سرما به درستی باز و بسته نمی‌شوند….

 

۱۹ ساعت دوندگی برای چه؟

اینکه می‌بینم اگر همت کنم حتی جسمم هم نمی‌تواند جلویم را بگیرد خوبست

حالا فکر کن این تلاش‌ را در خدمت امری بگیرم که می‌خواهمش… چه می‌شود!!!

اما به راستی من چه می‌خواهم؟

نمیدانم!

  • بیگانه