درباره من؟
ابتدائاً متذکر میشوم که اصلاً منی وجود ندارد که بخواهد درباره خودش بنویسد!
و اما بعد… نامبرده در اخرین روزهای زمستان چشم از جهان پیشین فرو بست و بر روی زمین هبوط کرد تا مردمانی از نعمت حضورش سرویس شوند.
در همان روزهای آغازین هبوط، وضعیت جسمانیاش به حدی رو به وخامت گذاشت که اگر حضرات اطباء خونِ درون رگهایش را تعویض نکرده بودند، همان اول کاری بازمیگشت به همان دیار نخستین… پزشکان به مادرش گفته بودند که کودکتان یا رفتنیست یا اگر بماند، کودن و عقبمانده خواهد بود… همینطور هم شد :)
وی کودکی تپل و به قول امروزی ها کیوت بود؛ هر زوجی با دیدنش هوس نوزاد میکردند اما زهی خیال باطل… خداوند یک نسخه از این موجود آفرید، پشیمان شد و کدهای مربوط به خلقت موجودی چون او را از روی هارد اکسترنال خلقت شیفت، دیلیت کرد تا ببیند با همین یک موردی که آفریده باید چه کند
الغرض، طفل مذکور با بازی میان خاک و باغچه و زمین خوردن و کبودی های روی زانو و زخم های کف دست بزرگ شد… تا زمانی که یاد گرفت که چگونه بتواند ریسه حروف را رمزگشایی کند و کلمات را بخواند… جدیترین نقطه عطف زندگی اش همان لحظهای رقم خورد که توانست بخواند و از محتوای موجود در ذهن بزرگان و اندیشمندان آگاهی پیدا کند… از آن به بعد هر چه به یاد دارد، مطالعه کتاب و سرچ و مستند و … است؛ و کودکی او با آسمانِ شبِ برادرانِ صفاریانپور و لذت دانایی که با صدای کیکاووس یاکیده -همان هوش سیاه خودمان- پخش میشد سپری شد تا اینکه پا به مدرسه راهنمایی گذاشت.
او در مدرسهای نمونه و خفن ادامه تحصیل داد و جو آن مدرسه باعث شد که مطالعات و حرکت های وی سرعت پیدا کند، در هوافضا و زیست فناوری نیمچه دانشی به دست آورد و همان ها را در ورطه عمل با ساخت موشک سوخت جامد و ایجاد جهش در ژن های موش آزمایشگاهی نشان داد و به خاطر آنها به برخی زَخارُف دنیوی دست پیدا کرد.
در دبیرستان با تمام عشق علوم تجربی را انتخاب کرد… خرخوان کلاسشان بود و همه روی سرش قسم میخوردند… مشاوران بر سر رتبه سه رقمیاش شرط بسته بوند و ….. باقی اش خیلی تعریف کردنی نیست، آنچه انتظار می رفت نشد و نامبرده تازه به معنای واقعی «ما مامور به وظیفه ایم، نتیجه دست خداست» پی برد و دو دستی بر سرش کوفت که خدایا حالا ما یک ادعایی کردیم، شما هم کم نگذاشتی و از همان نقطه ما را آزمودی؟؟؟ پس از چند روز مجدد به فاز لاتی سابق بازگشت و گفت «خدایا لاتی دنده عقب نداره؛ فداسرت، من کارمو کردم، شما صلاح ندیدی، عب نداره… حکم آنچه تو فرمایی/ من بنده سلطانم» و با همین فازهای عرفانی بزرگترین ناکامی عمرش را پشت سر گذاشت و تحقیرها و کنایه های دیگران را به جان خرید (او خیلی احمق است که می گوید #ناکامی چون کام را جز خداوند نمیداند که ما بخواهم ناکام بودن چیزی را معین کنیم)
او هیچ دوستی ندارد یا دقیق تر بگویم، هیچ رفیقی ندارد… او در مدت این دوسال سختی های فراوانی کشیده، جسمی و روحی و عاطفی.
عزیزانِ زیادی را از دست داده که هرکدام پارهای بزرگ از وجودش را با خود به زیر خاک بردهاند… از کسانی که عمر پایشان ریخته بوده، نارو خورده و قلبش ترک ترک شده از کثرت بی مهری ها… و به آن خودِ مقصودی که میخواسته نرسیده و از خودش راضی نیست…!
حال این هیچ تصمیم گرفته تا با توسل به عالم ملکوتی کلمه، بخشی از بار سنگین انسانیت را توی این وبلاگ بپاشد تا بلکه روزگاری مفید افتند