بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانگی شده‌ست ز عالم مراد ما
یادش بخیر هر که نیفتد به یاد ما!

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

لونا

يكشنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۱، ۰۱:۰۲ ق.ظ

حوالی سال ۸۸ بود و طفلکی بیش نبودم که در ماه رمضان سریال «نردبام آسمان» به کارگردانی محمد حسین لطیفی از تلویزیون پخش می‌شد. سریال روایتگر داستان زندگی غیا‌ث الدین جمشید کاشانی، ریاضیدان و منجم ایرانی بود که نقش اصلی را وحید جلیلوند با آن صدای مخملی و با جذبه بازی می‌کرد. نمی‌دانم چرا اما از همان موقع خودم را جای او تصور می‌کردم... انقدری دوستش داشتم که پدرم تا مدت‌ها مرا منجم‌باشی صدا می‌کرد...

این علاقه ماند و ماند تا سال کنکور... صمیمی‌ترین رفقایم شده بودند اجرام سماوی و تنها تفریحم رصد آسمان بود... از همان پشت‌بام خانه مان که غرق آلودگی نوری و کثیفی هوا بود. با دوربین دوچشمی قدیمی‌ام که یادگار اولین سفر دایی به چین بود دنبال اجرام مختلف می‌گشتم. یادم می‌آید اولین بار که خودم سحابی جبار را پیدا کردم، نمیدانستم چیست. فقط یک توده غبار می‌دیدم که در مرکزش چیزی می‌درخشد. از حجم ذوق داد زدم و حس گالیله‌ای را داشتم که تازه اقمار مشتری را دیده است. دو شب یکبار برنامه همین بود... نظارت بر خدایگان نشسته بر صور فلکی!

در این رفت و آمدها مهر یکی‌شان عجیب به دلم نشست! ماه!!! این تکه پنیر خاکستری رنگ... از همان شب اول ماه قمری که به زور چسبیده به افق و تحت سیطره نور خورشید دیده می‌شود تا شب چهاردم که ۹۹ درصدش تکمیل می‌شود و بازار بقیه دیدنی‌های آسمان را کساد می‌کند. بارها به خاطر دید زدن ماه وسط خیابان کم بوده زیر ماشین‌ها بروم و خلاص... فکر کنم ماه برای من و گرگینه‌ها انقدر نقش پررنگ و مهمی داشته باشد - بجز مراجع تقلید شیعه -

چشمم را می‌بستم و خودم را تصور می‌کردم که خیلی سست و رها رویش گام برمی‌دارم و در حالیکه ردپایم برای همیشه رویش باقی می‌ماند با صدایی سرشار از غرور و افتخار به زمین مخابره می‌کنم:

"That's one small step for a man,

one giant leap for mankind!" 


کار به جایی رسیده بود که دو هفته تمام هر شب به مدت بیست دقیقه به ماه خیره‌ می‌شدم و آنچه را که می‌دیدم اسکچ می‌زدم.... بعدها فهمیدم این مرضی‌ست که فرنگی‌ها Selenophilia می‌خوانندش.
امروز موضوع کلاس «ژورنالیسم فضایی» جناب ماه بود و پوریا ناظمی با ذوق و شوق داشت ابعاد مختلف این جرم عجیب را می‌شکافت و می‌گفت که نسبت جرم ماهِ ما به جرم زمین انقدری زیاد است که تاکنون هیچ قمری برای هیچ سیاره‌ای با این نسبت رویت نشده . پرت شدم به آن دوران و دیدم که من از آن زمان تا حالا خیلی تغییر کرده‌ام و صد صفت گردیده‌ام اما ماه هنوز همان ماه است و همانطور دل‌‌بری می‌کند!

 

پ‌ن: روی کلاه همکار خوبم نیل آرمسترانگ در عکس زوم کنید تا مرا ببینید :)

 
  • بیگانه

Collapse

يكشنبه, ۶ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۰۰ ق.ظ

توی ماسک که نفس می‌کشی هوا دم‌ می‌کشد و چسبناک می‌شود.

در برزخ میان دو آهنگ صدا به گوشم خورد «ایستگاه بعد تئاتر شهر، مسافرین محترمی که قصد ادامه مسیر به سمت ایستگاه....» خداروشکر قطعه بعدی پلی شد. آخرین بار کی صدای خیابان را شنیدم؟ نمی‌دانم! باد کولرگازی بی‌روح و خشک مترو درست می‌خورد توی سرم و قطار کیپ تا کیپ پر آدم بود. از حجم فشار جمعیت کوله را از دوشم روی زمین گذاشته بودم و با پاهایم سفت چسبیده‌ بودمش. 

کم کم از گرما و رطوبت درون ماسک دچار تهوع شدم؛ برای لحظاتی ماسک را کنار زدم که نفسی تازه کنم، به محض ورود هوای خشک و سرد به ریه‌هایم سرم گیج رفت و تهوع‌ام تشدید شد... یکی از درون به شقیقه‌هایم لگد می‌زد.

همه‌جارو به سیاهی ‌رفت... دیگر جایی را نمی‌دیدم... سید خلیل توی گوشم می‌خواند «به تابوتی از چوب تاک‌م کنید/ به راه خرابات خاکم کنید»۱... صدایش دور و دورتر شد و جایش را به صدا سوتی شدید و خراش‌دهنده داد... حالا نه می‌دیدم،‌ نه می‌شنیدم!

پاهایم سست شد، با خودم فکر می‌کردم که اگر اینجا و در این ازدحام بیفتم زمین، زیر دست و پا له می‌شوم... قطار رسید به ایستگاه بعد و به هر زوری که بود کیفم را از روی زمین برداشتم و جسم‌م را به سیل جمعیت سپردم تا مرا بیرون ببرند... خودم را پرت کردم روی صندلی کنار سکو و دیگر چیزی خاطرم نیست.

نیم ساعت بعد چشم باز کردم، روی همان صندلی بودم و سیدخلیل هنوز داشت می‌خواند «تو خود حافظا سر زمستی متاب/ که سلطان نخواهد خراج از خراب»


۱. بعدها از سیدخلیل عالی‌نژاد بیش‌تر خواهم نوشت...

  • بیگانه

پانداها

شنبه, ۵ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۳۴ ق.ظ

۴۸ ساعت است که نخوابیده‌ام... نمی‌دانم چرا تا کاری را به یک نقطه مشخص نرسانم خاطرم آرام نمی‌گیرد.

وقتی کار مهمی برای انجام دادن نداشته باشم فسرده می‌شوم... برای همین است که این چند ساله را به تعریف و انجام کارهای مختلفی برای خودِ خودم گذرانده‌ام تا یادم نرود تلاش‌کردن چگونه است. در حین تلاش کردن هم حس ناکافی‌بودن می‌کنم چه رسد به تنبلی...

یک هفته پیش عزم کردم که هرطور شده تا پایان شهریور پرونده‌اش را ببندم... ماه‌ها بود که برای یادگیری دست دست می‌کردم.

از هفته پیش تا حالا یک دور کامل آمارتوصیفی را مرور کرده‌ام... مبانی و سینتکس پایتون را هم ،‌ خیلی وقت بود که کار نکرده بودم و داشت از یادم می‌رفت و بعد... بسم‌الله.

همین چند دقیقه پیش pandas تمام شد و باید بروم سراغ مصورسازی و پاک‌سازی داده،‌ بعد هم ماشین‌لرنینگ و داده‌کاوی.... مسیر جذابی‌ست شاید ندانم انتهایش کجاست... اما عادت کرده‌ام از مسیر لذت ببرم... مسیرهایی که خیلی‌هایشان را برای دل‌خوشی خودم ساخته ام!

  • بیگانه

کشتی شکستگانِ بی‌کشتی‌بان

چهارشنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۰۸ ق.ظ

آدمی‌زاد واقعا به داشتن الگوی مشخص و ملموسی نیازمند است؟ یکی که آدم با خودش بگوید من اگر فلانی بشم دیگه گل‌و زدم و تمومه کار... شود آیا؟

داشتم سیر تغییر و تطور الگوهایی که روزی برای خودم برگزیده بوده‌ام را مرور می‌کردم و سرانجام سرگردان‌تر و حیران‌تر از قبل به خودم آمدم و شگفت‌زده شدم... دامنه‌ای که در آن مصطفی چمران و حسن حسن‌زاده و سیدمرتضی آوینی و  محمدباقر صدر در کنار ریچارد فاینمن و کارل سیگن و ورنر هایزنبرگ و حسین بهاروند و چارلز داروین قرار بگیرند طیف عجیبی‌ست.

 هنوز به هرکدام‌شان که فکر میکنم دلم غنج می‌رود... به علم و حلم و تواضع حسن‌زاده... به همت و عشق و شجاعت چمران... به خلوص باقر صدر... به برق نگاه فاینمن وقتی که می‌گوید "I was an ordinary person who studied hard"  (لعنتی این فاینمن چقدر خوب است) ... به نبوغ داروین و الخ... اما هرکدام چیزی کم دارند، چیزی که الزاما نمی‌دانم چیست اما نبودش را حس می‌کنم. گویی به‌صورت فطری دنبال انسان کامل می‌گردم.

و حالا نه تنها که از خیل کشتی شکستگانم... بلکه قطب‌نمایم هم خراب است... یک نمی‌دانمِ دیگر به لیست اضافه شد :)

  • بیگانه