بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانگی شده‌ست ز عالم مراد ما
یادش بخیر هر که نیفتد به یاد ما!

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

التفات

دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۳۷ ب.ظ

گفت:« اتاقکی را تصور کنید که انسانی در مرکزش قرارگرفته. از زمین و سقف و دیوارها ریسمان‌هایی به انسان متصل است که برآیند نیروی این ریسمان‌ها او را در مرکز اتاق نگاه داشته. حالا هر ریسمان‌ را یکی از چیزهایی تصور کنید که روی انسان اعمال قدرت می‌کنند. سیاست، جامعه، دین، خدا، خانواده، درونیات، غرایض و ... . هنگامیکه این انسانِ معلق نسبت به هرکدام از این ریسمان‌های اعمال قدرت، التفات پیدا می‌کند آن ریسمان شل‌تر می‌شود و انسان در نقطه‌‌ی تاز‌ه‌ای از فضا قرار می‌گیرد.وقتی به چیزی التفات پیدا می‌کنیم دیگر نمیتوانیم مانند لحظات پیشا التفات با آن مواجهه داشته باشیم و نسبت به آن چیز دچار لکنت می‌شویم... مثال معروف هایدگر که وقتی نجار نسبت به چکش و قواعد فیزیکی حاکم بر ضربات التفات پیدا می‌کند دیگر نمیتواند مثل قبل میخ را درون تخته بکوبد و در اولین ضربه‌ی پساالتفاتی دستش را مورد عنایت قرار می‌دهد. به‌هنگام التفات دو راه پیش‌روی آدم قرار می‌گیرد، یکی انکار و ادامه دادن به همان زندگی جاهلانه سابق و دیگری حرکت در اتاق تاریک برای پیداکردن رهیافتی تازه؛ وقتی انسان برای حل این لکنت تلاش کند،‌ به هر نتیجه‌ای که برسد، کار زاینده انجام داده!»

مقدمه بحث را اینطور ایراد کرد... همه وجودم گوش شده بود... انگار در انتهای منافذ روی پوستم پرده شنوایی کاشته بودند. ادامه داد:« انسان سنتی فکر میکرد که با کمک منطق ارسطویی میشه استنباط کرد که جهان ذهنی ما با جهان واقعی هم‌خوانی داره. اما انسان مدرن میدونه یه حقیقتی هست که در تعامل با ذهن آدمی‌ یک پدیدار می‌سازه، و انسان فقط اون پدیدار رو می‌بینه... پدیداری که راهی به حقیقت نداره... بشر معاصر روز به روز داره این پرده پدیداری رو به ذهنش نزدیکتر و از حقیقت دورتر میکنه تا جایی که حقیقت (اگر واقعا باشه) به محاق رفته...»

مخم سوت کشید... لعنتی آخر چطور بحث را به همان جایی رساندی که ... طاقتم طاق شد و چندین بار دیالوگ‌هایی که باید بعد از کلاس میگفتم را مرور کردم.

" سلام! من یکسال و نیمه که دچار یه مشکلاتی شدم ... روی هرکدوم دست میذارم میبینم شما روش کار کردید و تألیف دارید... مرگ، رئالیسم، ذهن و بدن،‌ پاتنم و....

همه را گفتم، لبخند یواشی روی صورتش بود... گفتم به خدا اینایی که میگم مشکلات خودمه، من فلسفه رو میخوام تا مسائلم حل بشه، از اینکه هیچ دست‌آویز مطمئنی به حقیقت ندارم دیوانه میشم! همه چیز برام خالی از معنا شده... حتی دین! مخصوصا دین!" 

گفتم علم را به واقعیت نزدیکتر می‌دانستم تا وقتی که دیدم قطعیت در علم مدرن مُرد!

همه را شنید... می‌دانستم که تحصیلات سنگین حوزوی هم دارد اما صدایم را موقع گفتم کلمه «دین» هیچ پایین نیاوردم!

شروع کرد:

" اگه بهت بگم خدا مُرده ناراحت میشی؟ 

نترس؛ تو داری هزینه ملتفت‌بودن رو میدی... هیچوقت مثل قبل نمیشی ولی میتونی به یه چیز جدید برسی... صبور باش... تا تهش که بری کورسوهای پاسخ رو می‌بینی... اون‌موقع خدای تو واقعی میشه برات، جهان واقعی میشه برات... فقط خسته نشو!

نمیتونم جواب بهت بدم چون جوابی که مناسب تو باشه فقط از فکر خودت برمیاد!

از این شاخه به اون شاخه شدن‌ها طبیعیه... یه‌مدت به رئالیسم علمی چنگ میزنی، پاره میشه... میری سراغ اخلاقیات... بعدش دین... بعدش جامعه. وقتی همه ریسمان‌ها پاره شد میتونی از بقایاش ریسمان خودتو ببافی! بخون و فکر کن...  برو سراغ قاره‌ای‌ها... حرفای خوبی زدن تو این زمینه!
درمورد مرگ هم بعداً بیا با هم حرف بزنیم!"


وقتی از کلاس بیرون آمدم حسی داشتم که پنج سالی بود درونم مرده بود! یکی فهمیده بود دردم کجاست!

آره رفیق؛ درد من و ما، دردِ التفات است؛ باید برای حقیقت بجنگیم حتی اگر حقیقتی وجود نداشته باشد...

پروفایل واتساپ معظم‌له در دهه چهارم زندگی

  • بیگانه

نظرات (۲)

  • هارب .‌‌‌
  • حتی اگر حقیقتی وجود نداشته باشد...

    ما قماربازان :)))

    پاسخ:
    شاید آن قماربازی که بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر، مجنونی چون ما باشد که با هربار فروریزی بنیان‌هایش دست از تکاپو برای یافتن پاسخی جدید برنداشته... شاید!

    دلم خواست با شما دوست شم^^

    پاسخ:
    مطمئنی؟
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی