تا یار که را خواهد
در گوشهی غارم چمباتمه زده و با چشمانی بسته سرم را بین زانوانم فرو کردهام؛ زنجیر از دستوپای خیالم برداشته میشود و تا قافِ وجود پرواز میکند
گاهی اوقات جاهایی میرود که نمیدانم کجاست اما هربار که سر از آنجا در میآورد آنچنان احساس الفت میکنم که گویی روزگار وصلم را بازجستهام
خستهتر از آنم که بخواهم غر بزنم
این روزها با تحمیلکردنِ رنجِ خودخواسته تخدیر میکنم و به شکل بیرحمانهای زخمهای قدیمی را تحریک میکنم تا دردشان زنده شود. کاش بفهمم این مازوخیسم افراطی از کی و کجا درون من بیدار شده.
الان همهچیز مهیاست
روزم را تنهای تنها میگذرانم
آن دردِ کهنهای که بیتابم میکند برگشته
خاطرات روزهای نهچندان دور زنده شده
و از همه جالبتر اینکه واقعیت و خیال آنچنان در هم خلط شدهاند که از فهم تفاوتشان عاجزم
وضعیت را مغتنم میشمارم
از همه دایرههای اجتماعی خروج میکنم
راههای ارتباطی را میبندم
یادگار دردها را از بین میبرم
و آمادهی اقامت در سرزمینی تازه میشوم
جالبتر اینکه هنوز هیچ پلن جایگزینی ندارم
مثل همیشه میدانم چه چیزی را نمیخواهم؛ اما نمیدانم دقیقاً چه میخواهم!
کولهبار اقامتم مشتی کاغذ است و تعدادی قلم و انبوهی ناکامی و البته انگشتشماری از اقرباء (که امیدوارم منم برایشان قریب باشم)
باشد که موثر اوفتد
- ۰۱/۱۱/۲۲