وحدت وجود
منبر پیش از روضه:
پیشتر نوشته بودم که بدنمندی در انسان امر عجیبیست.
در مسائلی از ادراک گرفته تا احساسات دخالت میکند و جوری در کنترلکردنشان مزاحم ذهن میشود که غیرقابل باور است. این بدن! ناگهان همه معادلهها را تا سطح فیزیکالیسم تقلیل میدهد و نمیتوانی انکارش کنی و این امر برای هرکسی که سودای تجرد و اختیار مطلق در سر داشته باشد آزاردهنده است.
یک روز دوتا ماهی باهم در اقیانوسی شنا میکردند که سر راهشان خوردند به یک ماهی پیرتر که داشت از آنور میآمد و برایشان سرتکان داد و گفت :«صبح بخیر بچهها! امروز آب چطوره؟» بعد دوتاماهی جوان کمی دیگر شنا کردند تا آخرش یکیشان به آن یکی نگاه کرد و گفت «آب دیگه چه کوفتیه؟»
حکایت نسبت میان ما و بدنمان هم شبیه به چنین چیزی شده… غالب ما چنان دربندش هستیم و به این حبس عادت کردهایم که متوجه نفشآفرینیاش نمیشویم.
روضه:
چندصباحیست که رابطه روح و جسمم همآهنگ شده البت با تقدم روح!
روحم که خسته و فرسوده میشود، همان موقع درد در اندامهایم میپیچد
ذهنم که درگیر و پراکنده میشود، خون از دماغم سرازیر میشود
احساس ضعف و ناتوانی که میکنم به خس خس میافتم
ذهنم از دیشب تا حالا خیلی بههم ریخته و مشوش است
تراوشات اولیه خودشان را در خوابهای بیسروته نمایان کردند
برای رهایی از شر کابوسها و نشخوارها خانه را ترک کردم
موقع برگشت… در ایستگاه متروی انقلاب خوندماغ شدم.
توی مترو هرکس میدید که خون از صورت و دستانم سرازیر است رویش را میکرد آنطرفی؛ به هرکس رو میانداختم که آیا دستمال کاغذی دارد؟ یا رو برمیگرداند یا اینکه بدون وارسی جیبهایش میگفت ببخشید ندارم! ناامیدتر شدم از گونهی بشر !
یک تکه دستمال بزرگ چپانده بودم توی سوراخ دماغم که خون بیش از این کف قطار را فرش نکند... فایده چندانی نداشت، همه آن خونها از گلویم سُرخورد و رفت پایین و جایی بین حلق و مری لخته شد
به ایستگاهِ نزدیک خانه که رسیدم دستمال را از بینیام خارج کردم، همراهِ دستمال خونِ لخته شده هم خارج شد و باز روز از نو روزی از نو!
تا به خانه برسم چندین بار مجبور شدم بایستم و لختههای بزرگ خون را از حلقم خارج کنم.
رسیدم خانه! تنها و خالی! کل دستشویی بوی خون میدهد (درحقیقت بوی آهنِ اکسید شدهی موجود در هموگلوبینهای عزیزم است) هنوز هم کامل بند نیامده، دراز که میکشم لختهها راه نفسم را میبندند.
وقتی اراده میکنم دست و پایم را تکان بدهم حسم شبیه موقعهاییست که خردسال بودم و عصرهای گرم تابستان توی حیاط مامانبزرگ اینا مسئول باز و بستهکردن شیر آب برای آبپاشی باغچهها میشدم. وقتی شیر آب را باز میکردم تا لحظه خروج آب از شلنگ، کل مسیرِ طی شده توسط آب را میپاییدم
الانم همین است… وقتی اراده میکنم به حرکت، کل مسیر پالس عصبی ارسال شده را تا مقصدِ ماهیچهها دنبال میکنم، بس که کند است و بیرمق.
دعای آخر مجلس:
از این وضعیت سرخوشم
چرا؟
چون هارمونی و هماهنگی ذاتاً لذت بخش است
و چه چیزی زیباتر از همآهنگی جسم و جان؟
تو گویی هردویشان به یک مرض مبتلایند و با هم به وحدت رسیدهاند