اغیار
ال۹۰ سفید، بهغایت تمیز و خوشبو... از ضبط ماشین ستار پلی میشد. راننده مردی حدودا ۷۰ ساله و سانتیمانتال بود که سرتاپا سفید تنش کرده بود و موهای موجدار بلند و یکدست سپیدش تا روی شانههایش ریختهبود. کنار خیابان سوارم کرد.
- بیا بشین جلو
رفتم جلو نشستم
- ببین پسرم؛ امروز یکنفر با من قراری گذاشت و منو از سفری که باید میرفتم انداخت، بهم دروغ گفت و بعدشم هرچی زنگ زدم برنداشت و سرقرار هم نیومد، این گوشی منو بگیر هرچی در شانشه براش بنویس و بفرست بره!
گوشیاش را گرفتم، فونت پیامکهایش انقدر درشت بود که در هر خط فقط سه کلمه جا میشد... خطابهی غرا و مفصلی نوشتم و ارسال کردم. بعد که برای راننده خواندمش زد روی ترمز و شروع کرد به کفزدن:
- دمتگرم... دمتگرم... دلم خنک شد... یهجوری با منت باهاش صحبت کردی و باادب تخریبش کردی که لذت بردم!
یک «سلامت باشید» حوالهاش می دهم.
- تو پسر خوبی هستی... زلال و خوشقلبی، بیبندوبار نیستی و به خودت سختمیگری اما سختگیریهات به جاست!
لبخندی از سر ادب روی صورتم نقش میبندد؛ به ازای هر چیزی که میگفت پنج درجه سرم را پایین میانداختم و مثل همیشه توی ذهنم داشتم خودم را شماتت میکردم که «خاک تو سرت ببین چقدر خوب نقش بازی کردی که این مرد دنیا دیده هم گول خورده»... همینطور مشغول دیالوگ ذهنی بودم که دیدم سکوت کرده... نگاهش کردم و دیدم انگاری منتظر پاسخی از طرف من است. خواستم تا سوالش را تکرار کند.
- حالا بدون تعارف و امامحسینی بگو درست گفتم؟
+ چیا رو؟
- اینکه زلال، صادق وسختگیری اما یهجاهایی انقد افراط میکنی توی سختگیری که بیشتر به محافظهکاری شبیه میشه و فرصتها رو از دست میدی...
حرفش مرا به فکر برد... بدون تعارف تاییدش کردم.
- اما آدمیزاد خیلی فرصت برای زندگی نداره! نذار مدیون خودت بمونی...اگر با عقل و منطق به نتیجه رسیدی که کاری درسته، انجامش بده!
خداحافظی کردم و پیاده شدم و احتمالا هرگز او را نخواهم دید. کرایه نگرفت اما وقتی اصرار کردم، گفت که شبها در مسیر خانه مسافر میزند و هرچیزی که جمع شود را خرج نیازمندان میکند. طراح لباس بود و توی جردن خیاطی داشت...
شب داشتم حرفهاشو توی ذهنم نشخوار میکردم
درسته! من به شکل رقتانگیزی محافظهکارم!
درمورد زندگی شخصی و تجربیات فردی شاید خیلی بیپروا بنظر برسم اما به محض اینکه پای بقیه آدمها به یک قضیه باز بشه و یک ماجرا مربوط به افرادی ورای شخص خودم باشه، میخزم توی لاک خودم!
من اونیام که انقد توی گفتن حرفش دست دست میکنه تا که یار به اغیار میپیونده در حالیکه من حتی فرصت ابراز وجود به خودم ندادم و این فرصت رو از خودم و از اون سلب کردم.
- ۰۱/۱۲/۰۶
کامان بوی!
جنایت و مکافات رو مگه نخونده بودی؟ ایدهی داستان هرچقدر هم که نویسنده سعی کرد برنه تو سرش بنظرم درخشان بود و من تا آخرین جملهی کتاب از ستایش جنایت دست نکشیدم. هرچند شاید درست نباشه کسی که حداقل از رطب نخوردن میترسه بقیه رو منع کنه ولی مردم عقل دارن! کم یا زیادش به خودشون ربط داره. تو اگر صادقانه فکر میکنی کارت درسته؛ انجام بده! چاهو بکن! اگه کسی اومد با مغز افتاد تو چاهت تقصیر خودشه. چشاشو وا کنه خب.