حبسِ تن
چند وقتیست که حس میکنم در تنم حبس شدهام... که این جسم برایم زندان است، دست و پای روحم را زنجیر کرده و جلوی حرکتام را میگیرد
قریب به ده روز است که سردرد میگرنی میگیرم، اختلال خواب دارم و هیچ زمان مشخصی برای خوابیدن ندارم... گاهی وسط روز، گاهی هنگام طلوع، گاهی سر شب، گاهی هرگز
دو سه روز است که گلودرد و سردرد توأمان شده، کاسهی سرم سنگینی میکند و چشمانم تا انتهای کیاسمای بینایی (محل تقاطع اعصاب چشم چپ و راست) تیر میکشد
گلودرد و تب و کوفتگی و بیخوابی هم شده حالت غالب؛ بنظرم موج هفتم کرونا بالاخره غرقم کرده... در عرض همین سه روز دو کیلو لاغر شدهام و جز آنتیبیوتیک و مسکن چیزی از گلویم پایین نمیرود.
آدمیزاد را هرچه از پا درنیاورد، کلافگی خواهد کشت... کلافگی از درد، از ناتوانی، از حبس، از بلاتکلیفی... آخ گفتم بلاتکلیفی... هیچ مصیبتی بالاتر از بلاتکلیفی نیست
مامانبزرگ که بستری شد، همین چندماه پیش... دکترها گفتند تودهی لعنتی بدخیم است، گفتند نادر است و غریب... دشمن جایی حوالی پشت جناغ سینهاش خانه کرده بود. رفت توی کما، دو هفته تمام... بلاتکلیفی با عزیزی که نمیدانی دوباره آغوشش را درک خواهی کرد یا نه... نمیدانی دفعه بعدی توی خانه میبینیاش یا درون قبر... با هرتماس تمام وجودت میلرزد که آیا این تماس همان تماس است؟ همان تماسی که اگر بخواهی مثل فیلمها باشی باید گوشی از دستت بیفتد و غش کنی اما هیچکدام از این اتفاقات نخواهد افتاد و تو به زندگی ادامه میدهی با بخشی از وجودی که زیر خاک خفته.... چه وسوسهبرانگیز است آن دمی که درون گور میخوابی و برای همیشه از زندان تن رها میشوی و میروی تا آنجایی که دیگر جا نیست
این روزها هرچه مینویسم و هرچه میاندیشم در انتها سر از زیر خاک در میآورد و من بیش از هرزمان دیگری طالبش هستم.
- ۰۱/۰۴/۲۷