بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانگی شده‌ست ز عالم مراد ما
یادش بخیر هر که نیفتد به یاد ما!

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

آفاق یا انفُس؟

جمعه, ۲۲ دی ۱۴۰۲، ۱۲:۳۹ ق.ظ

این پست را هجده ماه پیش نوشتم. آن زمان خیلی چیزها مثل الان نبود! این‌بار هم از باب العلم راهم ندادند و از باب الکرامه راهی شدم.

صبح بیدار شدم؛ قلبم کدر بود و فشار تاریکی به قدری روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد که نفسم بالا نمی‌آمد. دیگر تابِ تحمل نداشتم... پیامش دادم: «شما قم هستید؟» اما پاسخ نداد.

از خانه زدم بیرون به قصد راه‌آهن، شانسی یک بلیت گیرم آمده بود برای ۱۰:۲۵؛ خب طبعاً مثل آن آخرین باری که به بهانه‌ی روز فیزیک قرار بود بروم دیدنِ هاربِ همیشه فراری، از قطار جا ماندم. رفتم ترمینال و پریدم پشت ترک اولین کسی که می‌گفت «قم»

۱۲:۳۰ رسیدم دمِ دفترِ کارش، محلی که نمی‌دانستم منزل‌ش هم هست و حتی منزل پدری‌اش هم بوده. درْ باز بود، رفتم توی حیات که دیدم با همان پیراهن و شلوار سفید به استقبالم آمد. یک حیات پر دار و درخت با یک حوض آب در وسطش که از شدت همهمه گنجشک‌ها و کبک‌ها صدا به صدا نمی‌رسید. 

نمی‌دانستم از کجا شروع کنم، حتی دلم نمی‌خواست صحبت کنم، هیچ تصور و توقعی نداشتم، از فرط خستگی به اولین جایی که به ذهنم می‌رسید چنگ انداخته بودم. تهِ دلم حتی فکر می‌کردم که خراب‌تر بر خواهم گشت. رفت و با یک فنجان چای ایرانیِ فرداعلا برگشت و گفت «چای یکی از ارکان سلوکه» تهِ دلم کیف کردم از این زندگیِ چای‌محورش.

مدام از تهران و محل کار زنگم می‌زندند که ببینند چرا بی‌اطلاع غیب شده ام، گوشی را سایلنت کردم. 

مِن و مِن کنان کمی وضعیت را برایش توصیف کردم:« من نباید باشم! من به هیچی نمی‌رسم! من نپذیرفتنی‌ام! من نمیخوام... من من من! لعنت به من»

حرف‌هایی زد اما بیشتر شنید، حرف خاصی نبود! تاکید کرد که «شما رفیقْ لازمی، کسی که حالاتتان را با هم در میان بگذارید» دلش خوش است پیرمرد

بعد از شنیدن غرهای من هم نقل‌قولی کرد از علامه که «اگر در مسیر زیاد درگیر مصائب می‌شوید، یعنی درآینده با شما کار دارند»

راستش خیلی نفهمیدم چه می‌گوید. باید مغز پوزیتیویستم را خاموش می‌کردم. یکساعتی حرف زدیم و وقتی تمام شد مثل همیشه می‌خواستم فرار کنم و در اولین چاهِ در دسترس محو شوم. مانع‌م شد. 

«اگر می‌خواهید می‌توانید اینجا بمانید، این خانه خالیست و ما همگی بالا ساکنیم. مرحوم بهشتی هربار که می‌آمد قم در همین اتاق بغلی می‌ماند؛ کلاس تفسیر علامه طباطبایی در همین زیرزمینِ پایین که الان کتابخانه شده برگزار می‌شد. می‌توانید تا هروقت که می‌خواهید در هرکدام از این اتاق‌ها بمانید و خلوت کنید»

وسوسه شدم! حالم خیلی فرقی نکرده بود جز اینکه دویست کیلومتر طی طریق کرده بودم بی‌آنکه احدی بداند الان در کدام طول و عرض جغرافیا نفس می‌کشم و اگر بلایی سرم می‌آمد ماجرا سخت‌تر هم می‌شد.

گفتم اگر اجازه بدهید زیرزمین بمانم. چراغ را روشن کرد و خودش رفت. پیش از رفتن برگشت گفت هروقتی از هفته  که بخواهید می‌توانید بیایید همینجا بمانید، درس بخوانید و به کارهایتان برسید! لطف‌ش را پاسخ ندادم.

پایم را  گذاشتم توی زیرزمین؛ انگار که لباسِ «خود» را بیرونِ پله‌ها جا گذاشتم و با هاردِ فرمت‌شده واردِ آن مکانِ اسرارآمیز شدم. 

یک‌ساعتی نشستم و نوشتم و راه رفتم. بیرون از فضا-زمان مشغول بودم. 

یادم آمد که باید زودتر برگردم. 

برگشتم اما الکن‌تر از قبل

دل‌تنگ‌تر از قبل

با دل‌تنگی‌هایی که نمی‌دانی برای چه‌کسی و چه‌جایی و چه حالی‌ست چه باید کرد؟

  • بیگانه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی