بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانگی شده‌ست ز عالم مراد ما
یادش بخیر هر که نیفتد به یاد ما!

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

مگر به کوی تو این ابرها ببارندم

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۰۷ ق.ظ

تذکر! برای نگارنده خوش‌تر است که از خواندن‌ این متن سر باززده، منصرف شوید و وقتتان را صرف امر دیگری کنید.

چهار روزه که تنهام، تنهای تنها... اولاش ترجیح می‌دادم با یکی هم‌کلام بشم به امید فرجی؛ اما خب کسی نیست! هیچ‌وقت نبوده و اگر در آینده هم وجود نداشته باشه مشکلی باهاش ندارم، این پوست کم کم کلفت میشه و این عمر کم کم سر میاد.

اومدم پناه‌گاه، ولی خودِ پناه دیگه نیست!
به همه گفتم میرم درس بخونم ولی خودت خوب می‌دونی که اومدم بوی تو به مشامم بخوره... که خالصم کنه، که رقیق‌م کنه، که خاکسترم کنه. تو تنها وجودی بودی که نیاز نبود باهاش حرف بزنم تا درست بشم، تو توی این دنیا یه جزیره‌ی امن بودی که سکونت کنارت آدمو از همه‌ی غم‌هاش بی‌خیال می‌کرد.
به همه گفتم می‌رم درس بخونم، ولی وقتی تو دیگه نصفه شبا درو نمی‌زنی که واسم چایی بیاری چطوری درس بخونم؟ کسی نیست برام میوه پوست بکنه و آروم بیاره بذاره پشتِ در، همینه که اون سیب‌ها و پرتقال‌های توی یخچال دارن خراب میشن. چطوری درس بخونم وقتی دیگه توی این خونه ساعت دو و نیمِ شب گوشیِ کسی آلارمِ نمازشب نمی‌زنه؟
امشب ظرفای این سه روز رو شستم و واسه شام رفتم تخم‌مرغ خریدم و نیمرو زدم، توی همون ماهیتابه مسی‌ای که تو توش واسم صبحونه درست می‌کردی. یه بار که صبح موقع رفتن دلم نیومد بیدارت کنم خودت تا بیدار شدی بهم زنگ زدی که «وای خاک برسرم، تو رو خدا ببخش که صبح راهی‌ت نکردم»
چرا انقدر دوستم داشتی؟ چی می‌دیدی؟ چیِ این وجود دوست داشتنیه؟ بد عادتم کردی زن! دیگه هیچ عشق و محبتی به دلم نمی‌شینه. اصلا تو منو اینطوری بار آوردی که دیگران بهم میگن «بی‌احساس» میگن «سیگما»، میگن... بعدِ تو من  این‌جا دیگه هیچ هوا دار و هوا خواهی ندارم.
توی این عالم تنها باری که روی شونه‌هام سنگینی می‌کنه بارِ عشقیه که تو به من داشتی... وگرنه من الان اینجا نبودم! آخرین فداکاری‌ت رو هم با رفتنت در حق‌م کردی، بزرگم کردی و بزرگم می‌کنی؛ با بودنت، با رفتنت، با نبودنت!
خیلی شبیه‌ت شدم، شبا با تاریکی مطلق خوابم نمی‌بره، شبا باید یه صدایی دمِ گوشم وز وز کنه که مغزم آروم بگیره... ولی مگه مغزم آروم می‌گیره؟
شهرِ خاموشِ کیهان کلهرو گذاشتم روی ری‌پیت که نشنوی سکوتِ این خونه با صدای هق‌هق‌های من ترک برمی‌داره.

ام‌شبِ من به صبح نمی‌رسه
اگر رسید
اونی که مونده من ‌نیستم

  • بیگانه

نظرات (۲)

  • مجتبی قره باغی
  • با این کارها بیشتر از نظر روحی به خودت آسیب میزنی
    چیزی که به مرور میفهمی اینه که آدمها با وجود اینکه ممکنه به دردت نخورن اما حضورشون لازمه. مثل آدمهای حاشیه های تو گیم های تلویزیونی که نمیشه یه شهر خالی از سکنه باشه
    دنبال پوست کلفت کردن نباش چون داری به روانت لطمه میزنی

    پاسخ:
    - من ابدا نافی فایده حضور آدم‌ها نیستم, بلکه بالعکس بسیار هم طالب‌ش هستم، اما نه به‌هر قیمتی! چندتا نکته وجود داره در این باره... یا یکی حرف تو رو می‌فهمه و حضورش تغییر مثبتی برات تلقی میشه یا اینکه با نفهمی و کج فهمی بیشتر ناامیدت می‌کنه که این کج‌فهمی هم خیلی اوقات از چهارچوب زیستی و ذهنی اون آدمه و حتی خیلی دوست داره یه کاری از دستش بر بیاد ولی پتانسیل شو نداره اساسا. برای من غالب کسانی که حضور دارند و کمی پیگیرند از دسته دوم‌اند و اون انگشت شماری که میتونن از گروه اول باشند انقد دور از دسترس و سخت تعامل‌اند که باز هم از حیظ انتفاع خارج‌اند... بیش از اینکه حضور کسی مهم باشه، اینکه تو توی ذهنت میتونی روی بودنش حساب کنی یا نه مهمه!

    - اما بعد... خاروندن جای زخم، فشار دادن کبودی و کنش‌های مشابه این هم غالباً نوعی از مازوخیسمِ رنج‌آلود به حساب میان، اما وقتی درد از یه حدی بگذره معنا و ادراکی که ازش داری عوض میشه... لااقل برای من اینطوره
  • مجتبی قره باغی
  • احسنت، جواب بسیار قانع کننده و دهان بندی بود

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی