مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
تذکر! برای نگارنده خوشتر است که از خواندن این متن سر باززده، منصرف شوید و وقتتان را صرف امر دیگری کنید.
چهار روزه که تنهام، تنهای تنها... اولاش ترجیح میدادم با یکی همکلام بشم به امید فرجی؛ اما خب کسی نیست! هیچوقت نبوده و اگر در آینده هم وجود نداشته باشه مشکلی باهاش ندارم، این پوست کم کم کلفت میشه و این عمر کم کم سر میاد.
اومدم پناهگاه، ولی خودِ پناه دیگه نیست!
به همه گفتم میرم درس بخونم ولی خودت خوب میدونی که اومدم بوی تو به مشامم بخوره... که خالصم کنه، که رقیقم کنه، که خاکسترم کنه. تو تنها وجودی بودی که نیاز نبود باهاش حرف بزنم تا درست بشم، تو توی این دنیا یه جزیرهی امن بودی که سکونت کنارت آدمو از همهی غمهاش بیخیال میکرد.
به همه گفتم میرم درس بخونم، ولی وقتی تو دیگه نصفه شبا درو نمیزنی که واسم چایی بیاری چطوری درس بخونم؟ کسی نیست برام میوه پوست بکنه و آروم بیاره بذاره پشتِ در، همینه که اون سیبها و پرتقالهای توی یخچال دارن خراب میشن. چطوری درس بخونم وقتی دیگه توی این خونه ساعت دو و نیمِ شب گوشیِ کسی آلارمِ نمازشب نمیزنه؟
امشب ظرفای این سه روز رو شستم و واسه شام رفتم تخممرغ خریدم و نیمرو زدم، توی همون ماهیتابه مسیای که تو توش واسم صبحونه درست میکردی. یه بار که صبح موقع رفتن دلم نیومد بیدارت کنم خودت تا بیدار شدی بهم زنگ زدی که «وای خاک برسرم، تو رو خدا ببخش که صبح راهیت نکردم»
چرا انقدر دوستم داشتی؟ چی میدیدی؟ چیِ این وجود دوست داشتنیه؟ بد عادتم کردی زن! دیگه هیچ عشق و محبتی به دلم نمیشینه. اصلا تو منو اینطوری بار آوردی که دیگران بهم میگن «بیاحساس» میگن «سیگما»، میگن... بعدِ تو من اینجا دیگه هیچ هوا دار و هوا خواهی ندارم.
توی این عالم تنها باری که روی شونههام سنگینی میکنه بارِ عشقیه که تو به من داشتی... وگرنه من الان اینجا نبودم! آخرین فداکاریت رو هم با رفتنت در حقم کردی، بزرگم کردی و بزرگم میکنی؛ با بودنت، با رفتنت، با نبودنت!
خیلی شبیهت شدم، شبا با تاریکی مطلق خوابم نمیبره، شبا باید یه صدایی دمِ گوشم وز وز کنه که مغزم آروم بگیره... ولی مگه مغزم آروم میگیره؟
شهرِ خاموشِ کیهان کلهرو گذاشتم روی ریپیت که نشنوی سکوتِ این خونه با صدای هقهقهای من ترک برمیداره.
امشبِ من به صبح نمیرسه
اگر رسید
اونی که مونده من نیستم
- ۰۲/۱۱/۰۲
با این کارها بیشتر از نظر روحی به خودت آسیب میزنی
چیزی که به مرور میفهمی اینه که آدمها با وجود اینکه ممکنه به دردت نخورن اما حضورشون لازمه. مثل آدمهای حاشیه های تو گیم های تلویزیونی که نمیشه یه شهر خالی از سکنه باشه
دنبال پوست کلفت کردن نباش چون داری به روانت لطمه میزنی