چهل روز حسرت
روز-داخلی-کتابخانه دبیرستانِ....
اوایل مهرماه است، نوجوانی ۱۳-۱۴ ساله، این اولین تجربه او برای استفاده از کتابخانه مدرسه است، انبوه کتابها هوش از سرش میپراند، از وقتی بهیاد دارد هیچ چیز به اندازه کتاب خوشحالش نکرده
کتاب ها را میجورد تا یکیشان را انتخاب کند، این یک انتخاب استراتژیک است، یعنی همیشه بوده... وقتی باید یکی را از میان همه برگزینی.
یکهو یکی از کتاب ها او را به خود فرامیخواند، هیچ ایده ای درباره آن کتاب ندارد، ولی برش میدارد، به یک علت، نام خودش را در عنوان کتاب میبیند، «انسان در عرف #عرفان»
شب-داخلی-خانه (فردای روز کتابخانه گردی)
به نسبت سنش کتاب زیاد خوانده، درست یا غلط! ادعا میکند کتابی نبوده که نفهمیده باشدش، از فلسفه زمان و دنیای سوفی گرفته تا رمانهای سختِ آسیموف. اما در برابر این کتاب، مات و مبهوت است، از این حجم نادانی و ضعف در برابر چند سطر نوشته حیران است. برایش سوال میشود، این کیست که مطالبی مینگارد که فهم من در برابرشان عاجز که نه، بیچاره است. نام نگارنده را گوگل میکند…
شیفتهی نگارنده آن کتاب میشود، غایتِ رشدش را در او میبیند، هر روز به او فکر میکند، هر روز او را میخواهد ولی ....
شب - داخلی - پلاتو (۸ سال بعد)
وسط ضبط، از حجم کار پیرهنش خیس عرق شده، لرزش خفیفی را در ران راستش حس میکند، گوشی را بیرون میآورد، خط اول نوشته، انا لله و انا الیه الراجعون
به این آیه عادت کرده ایم... فکر میکند حتما باز هم هنرپیشه ای، موزیسینی یا نهایتا ورزشکاری رخت از این جهان بربسته است نهایتش یکی از مراجع یا علمای قم باشد.
پیام را باز میکند، زانوهایش شل میشود، روی زمین مینشیند، همین؟ به همین سادگی؟
بی قرار میشود، عرق کار، جایش را به عرق سرد میدهد، هنوز جای لرزیدن موبایل روی رانش را احساس میکند، اما حالا نه تنها ران که جانش میلرزد، بیرون باد میوزد، هنوز دنیا وجود دارد؟ باور نمیکنم دنیای خالی از او را...
سرنوشتش اویس را میماند در فراغ رسول...
حسن حسن زاده آملی در روز ۳ مهر ۱۴۰۰ جهان را از نعمت وجود خودش محروم کرد و ما را در حسرتی ابدی گذاشت.
- ۰۰/۰۸/۱۴