بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانگی شده‌ست ز عالم مراد ما
یادش بخیر هر که نیفتد به یاد ما!

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

۶ مطلب با موضوع «بادیه» ثبت شده است

نور وَ ساینس

چهارشنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۲، ۰۵:۵۷ ب.ظ

این مرقومه صرفاً برای تسلی قلب نگارنده به تحریر در می‌آید تا اگر فرداروزی در انتخابِ امروزش دچار تردید شد، مرجعی برای یادآوری علل و مقدماتِ تصمیم وجود داشته باشد!

می‌کشدم دل به چپ، می‌کشدم می‌ به راست!
اینکه «کار» من چیست و این ظرف برای چه امری ترتیب داده شده را نمی‌دانم! حدس هم نمی‌زنم. درمیان مواردی که در ذهنم دارم از نقاش و نویسنده هست تا پزشک و منجم و کشاورز و معمار و مدرس و راننده و... برایم مهم‌ترینِ این تعارضات در چندوقته‌ی اخیر میان علم و هنر رخ داده که شرح آن خودش تفصیل می‌طلبد. آن کنکورِ کذایی و آن تجربه‌ی تلخ که مرا به انتهای دنیا تبعید کرد را هنوز در خاطر دارم؛ آن لحظه‌ای که در کنار آب‌های آزاد ایستاده بودم و سایتِ کوفتیِ سازمان سنجش را ری‌لود می‌کردم...
حالا چرا از میان این همه انتخاب -لفظ انتخاب برایم لفظ بی‌گانه‌ایست، اما تسامحاً استخدامش می‌کنم- می‌خواهم برای کارشناسی ارشد «علوم شناختی» را انتخاب کنم؟
از میان مدیریت و ریاضیات و هنر و کیهان‌شناسی تا جدی‌ترین رقیب یعنی فلسفه و فلسفه علم چرا من دستِ آخر گروهِ علوم شناختی را انتخاب کردم؟ با اینکه پاره‌هایی از وجودم در هرکدام از مواردِ ذکر شده مانده است و شاید -شایدی که خیلی هم بعید نیست- دست آخر به یکی از آنها رجوع کنم.
از یک جایی -که دقیقا خاطرم نیست کجا- شناخت شد ابَر مسئله‌ی ذهنیِ من و با روندی که در ذهنم طی کرد از یک امر آبجکتیوِ بیرونی به امری به‌غایت درونی و ذهنی بدل شد؛ طوری‌که دیگر به هیچ‌یک از مصادرِ ذهنی و حسی‌ام باور نداشته و ندارم و همه را به نوعی از عوارضِ زیستن در جهانی با بُعدهای محدود می‌بینم. همین ذهنیت، مرا چونان تکه کاغذی کرده بود که در هیاهوی طوفانی نابهنگام به هر سوی می‌رود بی‌آنکه مقصد و چگونگیِ طیِّ طریق‌ش را برگزیده باشد. از طرف دیگر ولعِ سیری ناپذیرِ دانستن و پرداخت هزینه‌های گزاف و زجرآورِ این آگاهی هم مرا بیشتر به ادامه‌ی این قمار مجاب می‌کرد.

در اعماق جمجمه
مغز آدمی را سهلِ ممتنع‌ترین خلقِ عالم دیدم!
این میزان از پیچیدگی در عینِ سادگی حقیقتاً جنون‌آور است. این جذابِ لعنتی آمیخته‌ای از زیست‌شناسی و فلسفه و فیزیک و پزشکی و کامپیوتر و هر گونه‌ی دیگر از دانش بشری‌ست. همه‌ی آن‌ها هست و هیچ‌کدام از آن‌ها نیست. نکته‌ای که شگفتیِ این ماجرا را صدچندان می‌کند همین است که تو هرچه را که می‌خوانی و می‌آموزی می‌توانی در خودت پیاده کنی و ببینی و پایش کنی! برای اکثریتِ آنها نیازی به لابراتوار و شتاب‌دهنده و رصدخانه نیست، درعینِ این نزیکی، هنوز هم ریشه‌ی حقیقی اکثریت وقایع برای بشر ناشناخته است.
فعلا انتخاب می‌کنم به این سو بروم، چون می‌تواند این میلِ به تشتت را در یک چهارچوبِ اصولی و با یک رهیافت ثابت ساماندهی و ارضا کند. نسبت مستقیمی با زندگی دارد و برای کسی چون من که ذهنی سیال و مایل به انقطاع از جهانِ ملموس دارد، یک عامل مهم برای باقی‌ماندن در جریانِ گذرِ زمان است.
به مسئله‌ی شناخت و معرفت بسیار نزدیک است و اصل فلسفه‌اش را روی همین بنا کرده. می‌توانی به همه چیز حتی خودت هم شک کنی و خودت و هویت و موجودیتت را ابژه‌ی بررسی کنی. زیبا نیست؟

برای انسان؟
میل سرکش دیگری هم دارم که البته این چندوقته با صحبت‌هایی که با وتد کرده‌ام دارم مجاب می‌شوم که توهم است و خودم این را بر شرایط‌م عارض کرده ام. آن هم میلِ به دوری از جماعت و هرگونه‌ای از ابنای بشر است. تنفری عمیق نسبت به هر حیوانِ ناطقی!
اما با کمی دقت دیدم که من از اینکه با دیگران خلط شوم بی‌زارم، از اینکه وجود کسی به وجود من آسیب برساند یا حتی اثرگذاری بسیار -ولو مثبت- داشته باشد. اما هر ذی‌وجودی -مخصوصا از نوع انسانش- برایم مهم است و دوست می‌دارم که اقدامی ترتیب بدهم تا اثری روی کیفیت رنج کشیدن آدم‌ها بگذارد. و خب چه رنجی عظیم‌تر از بیگانگی کسی به خودش و اطرافیانش؟ کسی که صعب‌ترینِ دردها را متحمل می‌شود بی‌آنکه کسی برای دردهایش اصالتی قائل باشد.


تکه‌ای از الهام‌بخشی این علم برای خودم را مدیون مردی هستم که با رشددادنِ خودش و گشاده‌دستی‌اش در بخششِ دانش به دیگران، از همان ایام نوجوانی که در ذهنم جرقه‌هایی ساخت تا همین امروز که سرکلاس‌هایش می‌نشینم با روی گشاده به من لطف داشته. دکتر اختیاری.
دیدن این تکه از ویدیویی که در پایان جلسات سایکوفارماکولوژی گفت خالی از لطف نیست. بلکه بسیار توصیه می‌شود.

 

 

  • بیگانه

وتد چندم؟

سه شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۴۳ ب.ظ

محی‌الدین یک دایه داشت به اسم «فاطمه بنت مثنی»؛ زمانی که در کودکی می‌خواست از دایه‌اش جدا شود او محی را تنگ در آغوش فشرد و گفت :«به‌دنبال اوتاد چهارگانه‌ات بگرد وقلبت را پاک نگه‌دار، آنگاه وتد تو، تو را درخواهد یافت».  

بعد از آن است که محی‌الدین آواره‌ی هر شهر و دیاری می‌شود تا نشانی از اوتادش پیدا کند و در طی این اسفار است که خود او تبدیل به شیخ اکبر می‌شود...  سال‌ها به هوای اینکه فلان عالِم زمان می‌تواند یکی از تکیه‌گاه‌های او باشد شاگردی و خدمتگزاری‌اش می‌کند تا در نهایت میفهمد که نه! این آدمِ من نبود... در شام و آندلس و مکه و مراکش هرکدام را می‌یابد، یکی‌شان جوان فقیر و بیماری‌ست که ابن‌عربی تنها یک روز با او همنشین می‌شود و پیش از آنکه پرده از حقیقت برایش برداشته شود، آن جوان می‌میرد... خلاصه که هرکدام به نوعی او را در مسیر همراهی می‌کنند.  

از ابتدای ماه با خودم کلنجار می‌رفتم که نکند فلان کسی که مدت‌هاست به او دسترسی دارم اما به طرز بیمارگونه‌ای محل‌ش نداده‌ام بتواند کمی از این تب لاعلاج بکاهد و مجال ایستادن به من بدهد. شنیده‌ام که پیش از انقلاب توی شریف فیزیک خوانده، بعد هم جامعه‌شناسی و مدت مدیدی هم‌نشین علامه طباطبایی بوده، روزهای آخر رمضان دل به دریا زدم و پیامش دادم، خودم را معرفی کردم و شرح حالی از ابتلائاتم را برایش بازگو کردم؛ به پیوست حرف‌هایی که بی‌شک کم از الحاد نداشت و موضع‌م را نسبت به تخدیری شدن دین روشن می‌کرد؛ همان هنگام نجف بود و در محضر علی، نشد پاسخ بدهد. تا دیروز...
یکهو دو فقره فایل صوتی برایم در تلگرام ارسال شد هرکدام حدود ده دقیقه، تک تک جملات و مثال‌هایش نقطه‌زن بود! تبریک بابت «شک مبارک»، توصیه به نهراسیدن از تشتت و گم‌گشتگی، دستور به تعقل، تشویق آن نگاه الحادی و خیلی چیزهای دیگر درمورد «کار» و «تخدیر» و ... که شرح‌ هرکدام امری‌ست صعب

حالا من اما دوباره شک کرده‌ام
نکند باز درجا بزنم
نکند این مرد وتد من نباشد
نکند باز هم خودم بی‌لیاقتی کنم و بیندازم گردن طریق
نکند... نکند... نکند!

 

  • بیگانه

تا یار که را خواهد

شنبه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ۰۳:۴۲ ق.ظ

در گوشه‌ی غارم چمباتمه زده‌ و با چشمانی بسته سرم را بین زانوانم فرو کرده‌ام؛‌ زنجیر از دست‌وپای خیالم برداشته می‌شود و تا قافِ وجود پرواز می‌کند
گاهی اوقات جاهایی می‌رود که نمی‌دانم کجاست اما هربار که سر از آن‌جا در می‌آورد آن‌چنان احساس الفت می‌کنم که گویی روزگار وصلم را بازجسته‌ام

خسته‌تر از آنم که بخواهم غر بزنم
این روزها با تحمیل‌کردنِ رنجِ خودخواسته تخدیر می‌کنم و به شکل بی‌رحمانه‌ای زخم‌های قدیمی را تحریک می‌کنم تا دردشان زنده شود. کاش بفهمم این مازوخیسم افراطی از کی و کجا درون من بیدار شده.

الان همه‌چیز مهیاست
روزم را تنهای تنها می‌گذرانم
آن دردِ کهنه‌ای که بی‌تابم می‌کند برگشته
خاطرات روزهای نه‌چندان دور زنده شده
و از همه جالب‌تر اینکه واقعیت و خیال آن‌چنان در هم خلط شده‌اند که از فهم تفاوت‌شان عاجزم

وضعیت را مغتنم می‌شمارم
از همه دایره‌های اجتماعی خروج می‌کنم
راه‌های ارتباطی را می‌بندم
یادگار دردها را از بین می‌برم
و آماده‌ی اقامت در سرزمینی تازه می‌شوم
جالب‌تر اینکه هنوز هیچ پلن جایگزینی ندارم
مثل همیشه می‌دانم چه چیزی را نمی‌خواهم؛ اما نمی‌دانم دقیقاً چه می‌خواهم!

کوله‌بار اقامتم مشتی کاغذ است و تعدادی قلم و انبوهی ناکامی و البته انگشت‌شماری از اقرباء (که امیدوارم منم برایشان قریب باشم)
باشد که موثر اوفتد

 

 

  • بیگانه

برای چه؟

سه شنبه, ۱ آذر ۱۴۰۱، ۰۱:۴۸ ب.ظ

ساعت شش بیدار شدم… دیشب‌ش تا ساعت ۲ونیم مشغول بودم و همین چهارساعت خواب را هم غرق در کابوس و بغض به سر کردم. سریع همان لباس‌های دیروزی را می‌پوشم، شلوار کتان کرِم، پلیور سبزخیلی تیره و یک سویی‌شرت طوسی هم روی همه اینها، حوصله و وقت صبحانه خوردن ندارم، یک تکه شیرینی در یخچال به چشمم می‌خورد، برش میدارم و کوله را روی دوش انداخته و راهی دانشگاه می‌شوم.

 

امروز بعد از ده‌روز غیبت پایم را در دانشگاه می‌گذارم… آن آنفلوآنزای لعنتی که یادگار قم بود سرِ رها کردنم را نداشت/ندارد؛ سه روز تب و درد و بعد هم پنج روز سکوتِ تمام، حرف که می‌زدم صدایم به کشیدن ناخن روی تخته سیاه می‌مانست… حالا با صدایی که یک روز است نیمه باز شده باید سر دو درس ارائه بدهم… پاورها را دیروز آماده کردم. کلاس اول به خیر می‌گذرد، کلاس دوم هم همینطور. با گواهی پزشک غیبت‌های هفته پیش را محو میکنم و بعد به سراغ تخته می‌روم… با آن صدای خسته و خش‌دار سه بار کل مطالب را توضیح دادم و روی تخته خلاصه نویسی کردم، به طرز عجیبی همه گوش می‌دادند، همه آنهایی که در ارائه‌های قبلی خواب بودند بیدار بودند، نمیدانم چرا … کلاس که تمام شد می‌خواستم برگردم سمت سرویس دانشگاه که همان همیشگی از پشت خفت‌م کرد… ماشین داشت فلذا با هم برگشتیم، در محله خودشان به کافه‌ای رفتیم و در امر شکم کمی شهوت رانی کردیم و بعد وداع کردیم. گوشی‌م خاموش شده بود… صبح که بیرون می‌آمدم فکر میکردم تا ظهر برمیگردم خانه و به همین خاطر بی‌ شارژ و شارژر زده بودم بیرون.

 

سریع خودم را به مترو رساندم، ساعت سه با فرزام جلسه مصاحبه دارم، شاهد عینی واقعه‌ای بوده و حرف‌های زیادی دارد، به من گفتند بروم سراغش و تمام چند و چون ماجرا را از زیرزبانش بکشم و خط روایی مستقلی از داخلش استخراج کنم.

به جلسه می‌رسم،‌گوشی را میزنم شارژ … جلسه تا ۴ونیم طول می‌کشد و بازی ایران-انگلیس آغاز می‌شود… فرزام خداحافظی می‌کند و می‌رود.

آخرین بار که فوتبال دیدم بازی ایران-پرتغال سال ۲۰۱۸ بود، دیگر هیچوقت فهم نکردم که چرا خلق الله خوشان و وقت‌شان را صرف تماشای چنین امر بیهوده‌ای می‌کنند… یک «ثم ماذا» عجیبی دارد این جریان!

تلوبیون با چند دقیقه تاخیر بازی را پخش می‌کند، از صدای خوشحالی آدم‌های واحد بغلی دفتر آقای ن می‌فهمم که ایران اولین گل را خورده و تشویق دوم و سوم و … اینکه برد و باخت ایران برایت علی‌السویه باشد را می‌فهمم اما اینکه از گل‌خوردن تیم #ملی ایران ذوق کنی چیز دیگری‌ست که هرچه بالا و پایینش کردم در سیستم فکری من تعریفی نداشت!…بگذریم.

 

از دفتر آقای ن زدم بیرون،‌فسرده و غوطه‌ور در اندیشه‌های تلخ… آنجا که گزارشگر گفت « خدا با ماست» منظورش دقیقا چه بود… خدا اگر با ما نباشد چه می‌شود… اینکه ایران ۶ تا گل خورد یعنی خدا داشته امتحان می‌کرده یا بلا نازل کرده و امثال همین لاطائلات.

 

با مترو خودم را می‌رسانم به محل قرار با دکتر «ب» درمورد چند و چون کارهای المپیاد… با یکساعت تاخیر می‌آید اما دست پر(شام گرفته). حرف و حرف و حرف… تا ساعت یک بامداد حرف زدند و طعنه شنیدم و حرف‌هایم را هم تا حدودی زدم… کاش انقدر به وقت گفتن لال نمی‌شدم، کاش مکالماتم انقدر ذهنی نباشند ، کاش همه چیزم واقعی تر می ‌بود!

ساعت یک و نیم جلسه تمام شد… پریدم ترک موتور هندای دکتر «ک» … پشت موتور که باشی سرما تا مغزاستخوانت نفوذ می‌کند و یخ می‌کنی! همین حالا هم که دارم این متن را می‌نویسم مفصل انگشتانم از شدت سرما به درستی باز و بسته نمی‌شوند….

 

۱۹ ساعت دوندگی برای چه؟

اینکه می‌بینم اگر همت کنم حتی جسمم هم نمی‌تواند جلویم را بگیرد خوبست

حالا فکر کن این تلاش‌ را در خدمت امری بگیرم که می‌خواهمش… چه می‌شود!!!

اما به راستی من چه می‌خواهم؟

نمیدانم!

  • بیگانه

کشتی شکستگانِ بی‌کشتی‌بان

چهارشنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۰۸ ق.ظ

آدمی‌زاد واقعا به داشتن الگوی مشخص و ملموسی نیازمند است؟ یکی که آدم با خودش بگوید من اگر فلانی بشم دیگه گل‌و زدم و تمومه کار... شود آیا؟

داشتم سیر تغییر و تطور الگوهایی که روزی برای خودم برگزیده بوده‌ام را مرور می‌کردم و سرانجام سرگردان‌تر و حیران‌تر از قبل به خودم آمدم و شگفت‌زده شدم... دامنه‌ای که در آن مصطفی چمران و حسن حسن‌زاده و سیدمرتضی آوینی و  محمدباقر صدر در کنار ریچارد فاینمن و کارل سیگن و ورنر هایزنبرگ و حسین بهاروند و چارلز داروین قرار بگیرند طیف عجیبی‌ست.

 هنوز به هرکدام‌شان که فکر میکنم دلم غنج می‌رود... به علم و حلم و تواضع حسن‌زاده... به همت و عشق و شجاعت چمران... به خلوص باقر صدر... به برق نگاه فاینمن وقتی که می‌گوید "I was an ordinary person who studied hard"  (لعنتی این فاینمن چقدر خوب است) ... به نبوغ داروین و الخ... اما هرکدام چیزی کم دارند، چیزی که الزاما نمی‌دانم چیست اما نبودش را حس می‌کنم. گویی به‌صورت فطری دنبال انسان کامل می‌گردم.

و حالا نه تنها که از خیل کشتی شکستگانم... بلکه قطب‌نمایم هم خراب است... یک نمی‌دانمِ دیگر به لیست اضافه شد :)

  • بیگانه

تمنا

جمعه, ۷ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۲۳ ب.ظ

مدت‌ها پیش جایی در میان مقالات شمس خوانده بودم که:

« تمنای هرچیز، مژدگانی حق است به حصول آن چیز!»

از تمنای بی‌حاصل خسته شده‌ام... روحم دیگر توان ندارد. واقعا از وقتی به‌یاد دارم هیچوقت چیزی به اندازه یادگرفتن و آموختن برایم لذت‌بخش نبوده... یعنی کلا هیچ چیز جز این برایم لذتی در پی نداشته  تنها سنگرم برای گذراندن روزهای سخت همین امیدم به یادگرفتن چیزهای جدید بوده... از وقتی خودم را شناختم پر بودم از سوال و یادگرفتم از سوالات نترسم!

امروز با علیرضا رفتیم بیرون، از آخرین بازماندگانِ کسانی‌ست که می‌توانم با آن‌ها حرف مشترک داشته باشم. آن زمان که توی مدرسه همه سرشان گرم فیفا ۱۹ و زیدهای مکرمه و قس‌علی‌هذا بود من و او زنگ‌های تفریح را تمام و کمال بر سروکله هم می‌زدیم، تازه دنیای سوفی خوانده بود و میشد درباره یکسری چیزها با او بحث کرد. با هم شروع کردیم به بیشتر خواندن تا دفعات بعدی طرف مقابل را مغلوب کنیم... از منطق شروع کردیم و بعد کلی چیزهای دیگر... او ریاضی می‌خواند و من تجربی... زنگ‌های تفریح بر سر اینکه ما مخلوقیم یا مجعول بر سر هم داد می‌زدیم و طوری میان رئالیسم و نسبی‌گرایی نزاع راه می‌انداختیم که بیا و ببین. از آن روزها چندسالی می‌گذرد... علیرضا حالا برنامه‌نویس ماهری‌ست و پولش از پارو بالا می‌رود... و من هم که... با هم کدنویسی را شروع کرده بودیم ولی طبق معمول مرا ارضا نکرد و رهایش کردم... او ادامه داد!

صبح که زنگ زد اول جوابش را ندادم... نیم ساعت بعد توانستم بر نزاع ذهنی‌ام پیروز شوم و زنگ‌ش بزنم... برای ساعت ۴ قرار گذاشتم؛ همان کافه همیشگی!

۵:۳۰ که از کافه زدیم بیرون حرف‌هایمان درباره زندگی و وقایع روزمره تمام شده بود... برگشت بهم گفت «یه چیزی میگم مسخره‌ام نکن! ولی اگه همه این چیزایی که ما داریم میبینیم و تجربه می‌کنیم یکسری توهم باشه چی؟ اگه تکامل به مغزمون فهمونده باشه که وجود خدا میتونه بقامون رو تضمین کنه و ما هم خداباور شده باشیم چی؟» جرقه‌ انداخته بود درون انبار کاه... از ۵:۳۰ تا ۸:۳۰ یک مسیر ثابت ۵ کیلومتری را ۴بار پیاده گز کردیم و با داد و بیداد از مواضع‌مان دفاع می‌کردیم اما این‌بار در دو جبهه متفاوت نبودیم... هر دو درگیر یک پرسش بودیم با خوانش‌های مختلف... هرکدام‌مان جوری مثال میزدیم که طرف مقابل بهتر بفهمد، من از هوش‌مصنوعی و یادگیری عمیق برایش مثال میزدم که چگونه یک سیستم می‌تواند هربار به صورت خودکار خودش را اصلاح کند... او هم... او از همه چیز مثال میزد :)

بعد از آن سه‌ساعت هرکدام‌مان انگار یک جان به جان‌هایمان اضافه شده بود...من از یکسری بخش‌های مغزم کار کشیدم که تارعنکبوت بسته بودند... او هم از ترس‌هایش گفت و گفت که انقدر شک کرده به همه چیز که دیگر از شک‌کردن نمی‌ترسد و می‌داند بالاخره یک بنیان جدیدی پیدا می‌کند، گفت که نمی‌تواند با هیچکس این چیزها را بگوید... ناسلامتی سید است؛ اولاد پیغمبر را چه به شک!

 

رسیدم خانه و به این فکر می‌کنم چرا دو سال است که از لذت‌بردن محروم شده‌ام... چرا جبر زمانه مرا از چیزی که می‌خواستم دور کرده... زیستن در یک اتمسفر علمی درست و درمان از من دریغ شده... چیزهایی را پاس می‌کنم که نمی‌خواهم... از کسانی طعنه می‌شنوم که تنها هنرشان همراهی با جریانِ اطراف‌شان بوده و به‌همین واسطه وارد دانشگاه‌ها و رشته‌های خفن شده‌اند و منی که همیشه خلاف جریان شنا کردم تا بتوانم... آن لعنتی نگذاشت... نگذاشت آنچه باید میشد بشود! نگذاشت! وسط جلسه کنکور نگذاشت! همانطور که قبل از اردوی مرحله سه المپیاد زیست نگذاشت! چه تضمینی وجود داشت که اگر یکسال می‌ماندم سال بعد می‌گذاشت؟  حالا دیگر مهم نیست!

مهم اینست که تمناهایم به سنگ خورده، هر وقت کسی را می‌بینم که از کاری که می‌کند و چیزی که می‌خواند لذت می‌برد همه وجودم حسرت می‌شود! نه که الان منفعلانه دست روی دست گذاشته باشم...نه! اما هرچه می‌دوم نمی‌شود... انگار تنها چیزی که واقعاً مهم نیست دانش است! مطالعاتی که به درد درس و دانشگاه نخورد برای هیچکس ارزشی ندارد... توی این چند ترم با هیچ‌کس هم‌کلام نشده‌ام... رهایم که می‌کنند می‌چپم داخل کتابخانه و تا کلاس بعدی در احوالات خودم سیر میکنم... انقدر تعامل ندارم که اکثرا فکر می‌کنند هم‌وروردی آنها نیستم و از ترم‌بالایی‌ها هستم :)... خیلی ‌هاشان خوشحال‌اند که در دانشگاه سراسری درس می‌خوانند... من اما در تمام لحظات به این فکر می‌کنم که با عمر رفته چه کنم؟!؟

نمی‌دانم... هیچ نمی‌دانم... فقط می‌دانم که من الان نباید اینجا باشم!

  • بیگانه