بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانگی شده‌ست ز عالم مراد ما
یادش بخیر هر که نیفتد به یاد ما!

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

۴ مطلب با موضوع «فیل‌سوف» ثبت شده است

وحدت وجود

يكشنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ۰۳:۳۹ ق.ظ


منبر پیش از روضه:

پیش‌تر نوشته بودم که بدن‌مندی در انسان امر عجیبی‌ست.
در مسائلی از ادراک گرفته تا احساسات دخالت می‌کند و جوری در کنترل‌کردن‌شان مزاحم ذهن می‌شود که غیرقابل باور است. این بدن! ناگهان همه معادله‌ها را تا سطح فیزیکالیسم تقلیل می‌دهد و نمی‌توانی انکارش کنی و این امر برای هرکسی که سودای تجرد و اختیار مطلق در سر داشته باشد آزاردهنده است.

یک روز دوتا ماهی باهم در اقیانوسی شنا می‌کردند که سر راه‌شان خوردند به یک ماهی پیرتر که داشت از آنور می‌آمد و برایشان سرتکان داد و گفت :«صبح بخیر بچه‌ها! امروز آب چطوره؟» بعد دوتاماهی جوان کمی دیگر شنا کردند تا آخرش یکی‌شان به آن یکی نگاه کرد و گفت «آب دیگه چه کوفتیه؟»
حکایت نسبت میان ما و بدن‌مان هم شبیه به چنین چیزی شده… غالب ما چنان دربندش هستیم و به این حبس عادت کرده‌ایم که متوجه نفش‌آفرینی‌اش نمی‌شویم.


 روضه:

چندصباحی‌ست که رابطه روح و جسمم هم‌آهنگ شده البت با تقدم روح!
روح‌م که خسته و فرسوده می‌شود، همان موقع درد در اندام‌هایم می‌پیچد
ذهنم که درگیر و پراکنده می‌شود، خون از دماغم سرازیر می‌شود
احساس ضعف و ناتوانی که می‌کنم به خس خس می‌افتم

ذهنم از دیشب تا حالا خیلی به‌هم ریخته و مشوش است
تراوشات اولیه خودشان را در خواب‌های بی‌سروته نمایان کردند
برای رهایی از شر کابوس‌ها و نشخوارها خانه را ترک کردم
موقع برگشت… در ایستگاه متروی انقلاب خون‌دماغ شدم.
توی مترو هرکس میدید که خون از صورت و دستانم سرازیر است رویش را می‌کرد آن‌طرفی؛ به هرکس رو می‌انداختم که آیا دستمال کاغذی دارد؟ یا رو برمی‌گرداند یا اینکه بدون وارسی جیب‌هایش می‌گفت ببخشید ندارم! ناامیدتر شدم از گونه‌ی بشر !
یک تکه دستمال بزرگ چپانده بودم توی سوراخ دماغم که خون بیش از این کف قطار را فرش نکند... فایده چندانی نداشت، همه آن خون‌ها از گلویم سُرخورد و رفت پایین و جایی بین حلق و مری لخته شد
به ایستگاهِ نزدیک خانه که رسیدم دستمال را از بینی‌ام خارج کردم، همراهِ دستمال خونِ لخته شده هم خارج شد و باز روز از نو روزی از نو!
تا به خانه برسم چندین بار مجبور شدم بایستم و لخته‌های بزرگ خون را از حلقم خارج کنم.
رسیدم خانه! تنها و خالی! کل دستشویی بوی خون می‌دهد (درحقیقت بوی آهنِ اکسید شده‌ی موجود در هموگلوبین‌های عزیزم است) هنوز هم کامل بند نیامده، دراز که می‌کشم لخته‌ها راه نفسم را می‌بندند.

وقتی اراده می‌کنم دست و پایم را تکان بدهم حس‌م شبیه موقع‌هایی‌ست که خردسال بودم و عصرهای گرم تابستان توی حیاط مامانبزرگ اینا مسئول باز و بسته‌کردن شیر آب برای آب‌پاشی باغچه‌ها می‌شدم. وقتی شیر آب را باز می‌کردم تا لحظه خروج آب از شلنگ، کل مسیرِ طی شده توسط آب را می‌پاییدم
الانم همین است… وقتی اراده می‌کنم به حرکت، کل مسیر پالس عصبی ارسال شده را تا مقصدِ ماهیچه‌ها دنبال می‌کنم، بس که کند است و بی‌رمق.

 

دعای آخر مجلس:

از این وضعیت سرخوشم
چرا؟
چون هارمونی و هماهنگی ذاتاً لذت بخش است
و چه چیزی زیباتر از هم‌آهنگی جسم و جان؟
تو گویی هردوی‌شان به یک مرض مبتلایند و با هم به وحدت رسیده‌اند

 

  • بیگانه

التفات

دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۳۷ ب.ظ

گفت:« اتاقکی را تصور کنید که انسانی در مرکزش قرارگرفته. از زمین و سقف و دیوارها ریسمان‌هایی به انسان متصل است که برآیند نیروی این ریسمان‌ها او را در مرکز اتاق نگاه داشته. حالا هر ریسمان‌ را یکی از چیزهایی تصور کنید که روی انسان اعمال قدرت می‌کنند. سیاست، جامعه، دین، خدا، خانواده، درونیات، غرایض و ... . هنگامیکه این انسانِ معلق نسبت به هرکدام از این ریسمان‌های اعمال قدرت، التفات پیدا می‌کند آن ریسمان شل‌تر می‌شود و انسان در نقطه‌‌ی تاز‌ه‌ای از فضا قرار می‌گیرد.وقتی به چیزی التفات پیدا می‌کنیم دیگر نمیتوانیم مانند لحظات پیشا التفات با آن مواجهه داشته باشیم و نسبت به آن چیز دچار لکنت می‌شویم... مثال معروف هایدگر که وقتی نجار نسبت به چکش و قواعد فیزیکی حاکم بر ضربات التفات پیدا می‌کند دیگر نمیتواند مثل قبل میخ را درون تخته بکوبد و در اولین ضربه‌ی پساالتفاتی دستش را مورد عنایت قرار می‌دهد. به‌هنگام التفات دو راه پیش‌روی آدم قرار می‌گیرد، یکی انکار و ادامه دادن به همان زندگی جاهلانه سابق و دیگری حرکت در اتاق تاریک برای پیداکردن رهیافتی تازه؛ وقتی انسان برای حل این لکنت تلاش کند،‌ به هر نتیجه‌ای که برسد، کار زاینده انجام داده!»

مقدمه بحث را اینطور ایراد کرد... همه وجودم گوش شده بود... انگار در انتهای منافذ روی پوستم پرده شنوایی کاشته بودند. ادامه داد:« انسان سنتی فکر میکرد که با کمک منطق ارسطویی میشه استنباط کرد که جهان ذهنی ما با جهان واقعی هم‌خوانی داره. اما انسان مدرن میدونه یه حقیقتی هست که در تعامل با ذهن آدمی‌ یک پدیدار می‌سازه، و انسان فقط اون پدیدار رو می‌بینه... پدیداری که راهی به حقیقت نداره... بشر معاصر روز به روز داره این پرده پدیداری رو به ذهنش نزدیکتر و از حقیقت دورتر میکنه تا جایی که حقیقت (اگر واقعا باشه) به محاق رفته...»

مخم سوت کشید... لعنتی آخر چطور بحث را به همان جایی رساندی که ... طاقتم طاق شد و چندین بار دیالوگ‌هایی که باید بعد از کلاس میگفتم را مرور کردم.

" سلام! من یکسال و نیمه که دچار یه مشکلاتی شدم ... روی هرکدوم دست میذارم میبینم شما روش کار کردید و تألیف دارید... مرگ، رئالیسم، ذهن و بدن،‌ پاتنم و....

همه را گفتم، لبخند یواشی روی صورتش بود... گفتم به خدا اینایی که میگم مشکلات خودمه، من فلسفه رو میخوام تا مسائلم حل بشه، از اینکه هیچ دست‌آویز مطمئنی به حقیقت ندارم دیوانه میشم! همه چیز برام خالی از معنا شده... حتی دین! مخصوصا دین!" 

گفتم علم را به واقعیت نزدیکتر می‌دانستم تا وقتی که دیدم قطعیت در علم مدرن مُرد!

همه را شنید... می‌دانستم که تحصیلات سنگین حوزوی هم دارد اما صدایم را موقع گفتم کلمه «دین» هیچ پایین نیاوردم!

شروع کرد:

" اگه بهت بگم خدا مُرده ناراحت میشی؟ 

نترس؛ تو داری هزینه ملتفت‌بودن رو میدی... هیچوقت مثل قبل نمیشی ولی میتونی به یه چیز جدید برسی... صبور باش... تا تهش که بری کورسوهای پاسخ رو می‌بینی... اون‌موقع خدای تو واقعی میشه برات، جهان واقعی میشه برات... فقط خسته نشو!

نمیتونم جواب بهت بدم چون جوابی که مناسب تو باشه فقط از فکر خودت برمیاد!

از این شاخه به اون شاخه شدن‌ها طبیعیه... یه‌مدت به رئالیسم علمی چنگ میزنی، پاره میشه... میری سراغ اخلاقیات... بعدش دین... بعدش جامعه. وقتی همه ریسمان‌ها پاره شد میتونی از بقایاش ریسمان خودتو ببافی! بخون و فکر کن...  برو سراغ قاره‌ای‌ها... حرفای خوبی زدن تو این زمینه!
درمورد مرگ هم بعداً بیا با هم حرف بزنیم!"


وقتی از کلاس بیرون آمدم حسی داشتم که پنج سالی بود درونم مرده بود! یکی فهمیده بود دردم کجاست!

آره رفیق؛ درد من و ما، دردِ التفات است؛ باید برای حقیقت بجنگیم حتی اگر حقیقتی وجود نداشته باشد...

پروفایل واتساپ معظم‌له در دهه چهارم زندگی

  • بیگانه

معنا درگیریِ مزمن

جمعه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۱۵ ق.ظ

با اولین مفهوم دینی که دچار چالش شدم، جهنم بود... نمی‌فهمیدم که چطور برای اموری که انجام می‌دهیم باید تنبیهی از جنس ماده و جهان فیزیکی در نظر گرفته شود؛ البته این ابهام بعدها با شنیدن تعریفی که عین صاد از جهنم ارائه داد برایم حل شد.

بعدتر با مفهوم ثواب مشکل پیدا کردم... یعنی چی که ثواب داره؟ یعنی ارزش عملی که من انجام می‌دهم به پاداشی‌ست که چیزی خارج از آن عمل آن را تعیین میکند؟ نمیدانم ولی باوری که برای خودم ساخته‌ام اینست که ثواب چیزی نیست جز اثر وضعی مطلوبی که آن عملِ درست روی من می‌گذارد و مایه‌ی رشد من می‌شود و همین رشد بهترین پاداش من است، نه اینکه کسی از خارج بخواهد پاداشی برایش در نظر بگیرد! سختی پختن پیتزا با لذت حاصل از خوردنش جبران می‌شود نیازی نیست کسی از بیرون لذتی برایش در نظر بگیرد... چه مثال مسخره‌ای زدم 🤦🏻‍♂️

الان با مفهوم حاجت به مشکل خورده‌ام... تو اگر توانایی و ظرفیت رسیدن به چیزی را داشته باشی به صورت خودکار میرسی و اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم میتوانی از موقعیت استفاده تام ببری، اگر نه! خواستنِ صرف بی‌فایده است! نهایت چیزی که از مفهوم «حاجت گرفتن» می‌فهمم این است که بخواهی به تو کمک کنند تا ظرفیت وجودی دستیابی به چیزی را درون خودت ایجاد کنی؛ که این هم باز ان‌قلت دارد!

 

امروز توی فکر بودم، برگشت بهم گفت :

+ «چته؟» 

ـ « دارم به همه چی شک میکنم!»

+ « چه غلطا! مسخره بازی درنیار... مکارم اگر چپ کنه،‌ تو چیزیت نمیشه »

- « :)))) »

 

خلاصه اینکه چه غلطا

نوشته‌هایم را جدی نگیرید، مشتی شطحیات است که می‌پاچد روی کیبورد

 
  • بیگانه

معمای خودآگاهی

پنجشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۴۶ ق.ظ

بیش از یکسال است که این مرض به جانم افتاده... بعد از آن شبی که خواب دیدم و در خواب کسی را در آغوش گرفتم... کسی که می‌دانستم دیگر نیست، کسی که دو سال بود که نبود... توی خواب همان کت مخمل راه راه سرمه‌ای تنش بود و من وقتی در آغوشش گرفتم و دستم را بر کتف‌هایش کشیدم نرمی مخمل و ناهمواری‌های راه راه‌ش را تمام و کمال زیرانگشت‌هایم حس کردم... بیدار که شدم از این رکبی که خورده بودم به شگفت آمدم که اگر مغز این‌قدر خوب و دقیق گول می‌خورد، چه تضمینی وجود دارد تمام تجربیاتی که در -به‌اصطلاح- بیداری کسب می‌کنیم مشتی توهمات حسی و ادراکی نباشد؟ واقعاً از کجا معلوم که ما همان مغزهای درون خمره نباشیم۱؟

یکهو همه چیز برایم از ارزش ساقط شد، محسوسات بی‌اعتبار شدند و خودم را مغزی معلق در فضایی نامتناهی دیدم (البته اگر می‌توانستم بی‌فضایی را، قبل از بیگ بنگ را، تصور کنم حتماً این‌کار را می‌کردم تا به هیچ مطلق برسم)

نمی‌دانم باید به چه چیزی چنگ بزنم. در فلسفه سعی‌ می‌کنند با استفاده از ابزار تفکر، خطای تفکر را برطرف کنند؛ همین که یک سیستم با محدودیت‌های ذاتی‌ای که دارد درصدد برمی‌آید تا ضعف‌هایش را برطرف کند چیز غریبی‌ست... مطالعات مغز هم از همین جنس است. انسانی که مغز دارد می‌خواهد در مورد مغزش مطالعه کند و با شناخت بیشتر آن مرزهایش را گسترش دهد و توانمندتر شود.

من هم در همین دام افتادم، ته ته تهش به همین می‌رسیم اگر یک چیز باشد که واقعا باشد آن منم که می‌اندیشم (Cogito Ergo sum) و فکر نمی‌کنم کسی باشد که مرکز و عامل اصلی تفکر را چیزی جز مغز در نظر بگیرد پس باید خودم را در ورطه جدیدی می‌انداختم... مغز !

این لامذهب تَه ندارد... از هر سمتی که نزدیک‌ش می‌شوم هول‌ناک‌تر است... روان‌شناس‌ها که خیلی زود نسخه‌شان پیچیده می‌شود با آن نگاه احمقانه‌شان... بعد نوبت به فلاسفه ذهن می‌رسد... بعد هم نوبت ریاضی‌دانان و نوروساینتیست‌ها می‌شود که با مدل‌سازی شبکه عصبی و هوش مصنوعی مکانیکی بودن فرآیندهای ادراکی را توی چشم‌مان کنند که «ببین هیچی بیشتر از یه سامانه بیولوژیکی که از میلیاردها سلول تشکیل شده نیستی!»... نمی‌فهمم‌شان... دوست‌شان دارم اما توی کت‌ام نمی‌رود این حرف‌ها.

یک زمان امیدم به فلاسفه اسلامی بود تا نجاتم دهند که آن‌ها هم با مباحث عقیم و خالی از تجربه‌ای که درباره نفس طرح کرده‌اند،‌ ناامیدم کردند (اصلا نفس چیست؟ کسی هست که بتواند وجوبِ وجودِ نفس را به من بفهماند؟ )

حالا می‌خواهم شروع جدیدی داشته باشم... این‌بار از ریاضیات و فیزیک و روان‌شناسی و نورولوژی شروع نمی‌کنم.... می‌خواهم مستقیم بروم سراغ فلسفه ذهن... هیچ تضمینی وجود ندارد که در انتها دست از پا درازتر برنگردم؛ اما هرچه باشد از نشستن باطل بهتر است! این‌بار نه از شیخ الرئیس و صدرالمتألهین،‌ که از پاتنم و دکارت و چالمرز و چامسکی شروع می‌کنم.

دروغ چرا؟ برایم روشن است که این تردید آخرش هم نه با مطالعه که با شهود به یقین بدل می‌شود... شاید می‌خواهم با فرار به‌سمت مطالعه از زیر دشواری‌های مسیر سلوک و شهود شانه خالی کنم... نمی‌دانم!

 


۱ـ تا کنون از خواندن چند آزمایش ذهنی به وجد آمده‌ام و هربار که در آن‌ها عمیق‌شوم مثل بار اول ذوق می‌کنم... یکی همین «مغز درون خمره» از جناب مستطاب هیلاری پاتنم (اعلی الله مقامه الشریف)، دیگری گربه‌ی حضرت آقای اروین شرودینگر و بعد هم هتل هیلبرت!

  • بیگانه