بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانه

حدیث نفس‌های یک فقره ذهنِ مستعدِ به‌غایت متشتت

بی‌گانگی شده‌ست ز عالم مراد ما
یادش بخیر هر که نیفتد به یاد ما!

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

۱۷ مطلب با موضوع «بی‌گانگی» ثبت شده است

حمال

شنبه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۴۳ ق.ظ


وقتی خوب گرم نکرده باشی یا بدنت خام باشد یا به هر دلیلی یاری‌ات نکند و یکهو شروع به دویدن کنی، به  نقطه‌ای می‌رسی که قفسه‌سینه‌ات تیر می‌کشد، هوایی وارد ریه‌هایت نمی‌شود، پاهایت ‌لمس می‌شود، بعد خودت را هم فراموش می‌کنی حس‌ات نمی‌کنی و کم کم وارد تونل خلأ می‌شود و چندی بعد... سقوط!
حالا من مدت‌هاست که حس نمی‌کنم‌ام؛ آن جاهایی که باید می‌ایستادم و لختی، نفسی، جرعه‌ای می‌آساییدم، مثل مادیانِ شلاق خورده دویدم و حالا تهی شده‌ام. نه که افتاده باشم. کار ازین چیزها گذشته. من هنوز هم دارم می‌دوم اما سنگین‌تر؛ فرض کن کوهی سنگ‌ین روی دوشم و پاپوشی پر از خرده شیشه در پایم و هِن هِن کنان جان می‌کنم. آن زمانی که باید می‌ایستادم نتوانستم و هی به تعویق‌اش انداختم و حالا طوری نفرین شده ام که در عین اینکه نفس‌ام کفافِ زیستن نمی‌دهد؛ موقعیتِ کسبِ قوا هم از دسترسم دور شده و امکانی در برابر خودم نمی‌بینم. کسی هم نیست که امکان‌آفرینی کند.

آخرباری که به‌خاطر خودم -بماهو خودم- مورد توجه قرار گرفتم را یادم نیست. همیشه تا جایی که من جان و نای دویدن و همراهی کردن و سودمندی داشتم بقیه هم حضورکی داشتند و به محض اینکه هجومِ حوادث و قبض‌ها و دردها روی سرم آوار شد دیگر کسی نماند. از این روابط کاربردی خوشم می‌آید. خیلی سر و ته‌شان معلوم است و خطر کمتری دارند.
البت اعتراف می‌کنم که در این روزگاری که با معانی امید و لذت و غیره بیش از همیشه بی‌گانه شده‌ام وقتی با همه‌ی توان و با تمام وجود،  بی‌دریغْ خودم را خرجِ کم‌کردنِ رنجِ کسی می‌کنم کمتر از خودم متنفر می‌شوم. برای لحظاتی حسِ «بودن» می‌کنم و وقتی به این موقعیت می‌رسم می‌دانم که آن فرد و آن موقعیت برایم ابدی می‌شود و در پسِ ذهنم جا خوش می‌کند من خودم را مدیون همه‌ی آن‌هایی می‌دانم که گذاشتند اندکی حسِ بودن کنم... تا همیشه. اما گذشتن و رفتنِ پیوسته را در عینِ رنج‌اش آموخته‌ام، یعنی به زور یادم داده‌اند. نه رفتنِ سینمایی، بلکه شاید همان گذشتن. خوش ندارم پروژه‌ی میان‌مدت باشم. اضافی بودن بی‌گانگی‌ام را تشدید می‌کند... احمق پنداشته‌شدن نیز! و من همین‌ام. صداقت را قربانی نمی‌کنم، دروغکی تعامل نمی‌کنم، کلامی را صرفاً برای خوش‌آمد و موردعنایت قراردادن مخِ کسی بر زبان نمی‌آورم و جز درمورد حالات و احوالات شخصی خودم نقش بازی نمی‌کنم. این‌ها خصلت بی‌گانگی‌ست و بعید می‌دانم ترک‌شان به صلاح نزدیک باشد.

اما ورای همه‌ی این‌ها... در این روزهای گیجی، بی‌رمقی و بی‌گانگی. هر آنی که در تعامل شکست می‌خورم، هر باری که وانمود می‌کنم خوبم، هر باری که شرایط مادر وخیم می‌شود، هرباری که جوارحم کودتا می‌کنند، هرباری که خبری پشتم را می‌لرزاند، هرباری که افراد پیگیرکارها و پروژه‌های‌شان می‌شوند  و هر هر هر باری که پشت‌ام سردیِ زمینِ سنگلاخِ انتهای چاه را لمس می‌کند. در اوج ضعف و تنهایی و خستگی و «بی‌امکانی»؛ هم‌چون هذیان‌های  بنگیانِ متوهم، گمانی در خاطرم زنده می‌شود و صدایی توی جمجمه‌ام می‌پیچد که «هی تو! شونه‌های تو قراره بارِ کل عالم رو حمل کنه... توانش بر تو نازل شده. انقد بی‌تابی نکن خاک بر سر» و منِ رنجور نگاهی ملتمسانه توی چشم‌های آن صدای کذا می‌کنم و می‌گویمش:
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟
واو از مقابل دیدگانم کناری می‌رود و نشانم می‌دهد که چه چیزهایی انتظارم را می‌کشند و باید مهیای‌شان شوم.
و من در نیستیِ سهمگینی گم می‌شوم تا صدا را نبینم.

 

اطلس زیر گرده‌ی جهان

  • بیگانه

بی‌خودی

شنبه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۳۳ ق.ظ

روزگار سترگی‌ست

از همان‌ روزهایی که درگذرش خودت‌می‌فهمی داری قواره گشاد می‌کنی و با صد درد و زخم بزرگ می‌شوی. برای منی که از همان اول غرزدن و بهانه‌تراشی را بر خودم حرام کردم، درد رشد هرچقدر هم که جان‌فرسا و خردکننده باشد،‌شرف دارد به درد رکود و سکون... در تک تک لحظات این روزها به خودم یادآوری می‌کنم ایستاده جان‌دادن را! و از همین خیالِ شیرین جان می‌گیرم برای اینکه دوام بیاورم و بایستم. همه این‌ها پذیرفتنی‌ست! شب‌هایی که از استرس خواب را بر خودم حرام می‌کنم و نهایتاً دو ساعت می‌خوابم آن هم نه خوابی که تکمیل کننده چرخه شبانه‌روز باشد و باعث شود که بعد از بیدار شدن روز جدیدی را آغاز کنی! نه! بلکه از آن خواب‌هایی که موقع بیدار شدن انگار هیچ روز جدیدی نیامده. من امروز، در دیروز بیدار شدم!‌ و همین سلسله می‌رود تا دو سه هفته پیش! شاید برای همین است که روزهای هفته را گم کرده‌ام؛
 آن شبی که ساعت یک بامداد زیر خنکای دستگاه fMRI خوابم برد، می‌دانستم چندشنبه است. اما حالا نمی‌دانم. همان شبی که کسی توی بیمارستان یا پشت درب منتظرم نبود و کوله‌ام را توی کمد پرستارها گذاشته بودم... آن شب آسوده بودم. فارغ از نتیجه‌ها و تشخیص‌ها. چون خیالم راحت بود که ما همدیگر را خوب بلدیم... تا دم گور با همیم و دعواهایمان صوری‌ست

ناسلامتی من در کل زندگی‌ام تنها توان امکان تجربه‌ی بودن در همین یک جسم را دارم و او هم تنها می‌تواند میزبان همین نفس باشد! پس باید با هم بسازیم تا بتوانیم آنطور که شایسته است همدیگر را زجرکش کنیم.

 

اما حالا آسوده نیستم... دنیا تنگ‌تر شده! فشارها بیشتر... خیلی خیلی بیش‌تر. بار عظیم کنترل و مدیریت خانواده روی یک دوشم، بار آرمان‌ها روی دوش دیگرم و انبوه دیگری از مسائل روحی و جسمی و مالی و درسی و ... هیچ مساحت بلااستفاده‌ای از بدنم برای واردکردن فشار باقی نگذاشته و خب در پایان؟

بله آقای حافظ... جهان پیر است و بی‌بنیاد/ازین فرهاد کش فریاد... ما هم جز این توقع نداشتیم از جهان. لکن آدمی‌ست و امیدهای واهی اش.

وضعیت به‌گونه‌ایست که فرصت برای عزاداری ندارم، نه برای خودم و سناریوهای احتمالی یکی دو سال آینده‌ام و نه برای خیال‌های برباد رفته‌ام نه برای روابط متلاشی‌ام و نه هیچ

فعلا باید به همین رویه دیوانه‌وارِ ۱۰۰ ساعت کار در هفته ادامه بدهم.

نا امید از همه جا و همه کس و خوش‌حال از عادتِ شریفِ حساب‌باز نکردن روی ابناءبشر؛  در حال بازگشت مجدد و همیشگی به شانه‌های خودم و خزیدن به پسِ پرده‌ی حجاب!

لکن بابت یک موضوع خیلی دل پری از خودم دارم.

حماقت‌هایی که مرتکب می‌شوم بی‌انتهاست.

مثلاً اینکه پناه‌گاه را از خودم دریغ کردم... با اقداماتی بیهوده و نابخردانه خودم را از امکانات نابی محروم کرده‌ام. چیزهایی که حق‌ام هست و برای داشتن‌شان خیلی جان کنده‌ام!
اما چه می‌شود کرد؟ گورِ بابایِ هرچی بنی‌آدمِ ضعیف‌النفس است.

فعلاً تنها تسکین این روزهایم تماشای سعید است.

با چهره‌ای آرام، مویی سپید و متانتی کم‌نظیر

 

 

  • بیگانه

پسر کو ندارد نشان از پدر

شنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۲، ۰۲:۳۴ ق.ظ

میگن وقتی آدمِ ابوالبشر اومد روی زمین؛ هوا روشن بود! وقتی که هوا تاریک شد و شب فرارسید با خودش فکر کرد که این حتما واکنش عالم به گناهیه که اون کرده و این تاریکی سزای کارهای اونه

وقتی صبح شد و خورشید درومد فهمید که سرکار بوده... چند ماهی گذشت و دید که طول روز داره کوتاه تر میشه

گفت دیگه این یکی به خاطر گناه منه و نور و گرما داره توی دنیا کم میشه  به خاطر کاری که من کردم و می‌خوان منو عذاب کنن

یک‌سال گذشت و بازم دید که گناه اون به هیچ‌جای عالم نبوده

و وقتی دید رخدادی که تمام زندگی اونو عوض کرده برای دنیا هیچ اهمیتی نداره و انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته؛ خیلی غمگین شد و عملاً همین نادیده‌گرفته شدن تبدیل شد به بزرگترین عذابش...

  • بیگانه

۲۵ روز و هم‌چنان پراکنده

سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۲، ۰۲:۰۴ ق.ظ

- سکانسی در سه‌گانه بتمن نولان هست که نقداً به نام Why do we fall شناخته می‌شود و نام قطعه موسیقی‌ِ متنِ مربوطه‌اش نیز همین است. جایی که بروس وین -بتمن- خردسال داخل چاه افتاده و پدرش با طناب برای نجاتِ او می‌آید و این پرسش را مطرح می‌کند که Why do we fall؟ پرسشِ به‌جا و قابل تاملی‌ست اما پرسیدنش جایی معنا دارد که نگاهی به بالا داشته باشی و دستی به سویت دراز شده باشد. آنگاه تازه متوجه سقوط می‌شوی و از خودت می‌پرسی «چه‌شد که داخل چاه افتادم؟»

 

-پس از سه روز پیامم را جواب داد که «تنهایی خوب‌ و مغتنم است اما مراقب دو نکته باشید، یکی اینکه در خورد و خوراک سهل‌انگاری نکنید که آفاتش بعدها نمایان می‌شود و دیگر اینکه مراقب باشید تنهایی عامل هجوم خواطر و افکار پریشان و مضر نشود. اگر این طور شد تنهایی فیزیکی را حتما ترک کنید»... دیر بود برای این حرف‌ها! پاسخش دادم «هر دو موردی که ذکر کردید مبتلا به است». دیگر حرفی نزدیم

 

-چند ساعت پیش که مشغول ترسیم نقشه‌‌ی اعصاب کرانیال و اتصالات‌شان بودم؛ دوباره پس از ماه‌ها شیرفلکه رگ‌م ترکید و سیلِ خون جاری شد. نیم ساعتی طول کشید تا بندش بیاورم، هرچه کردم افاقه نکرد و از یک جا به بعد دیگر نای انجام اقدام جدیدی نداشتم. دلم برای بوی خون تنگ شده بود، یک ترشی و گرمیِ تو‌أمان دارد که ترکیب غریبی‌ست. اما حالا گویی کاسه‌ی سرم محلِ رزمِ گلّه‌ای گوزن با گروهی از گرازهاست که برای فرار خودشان را به شقیقه‌هایم می‌کوبند و هر بار پای‌شان روی دکمه‌ی تِرن آفِ قوه‌ی باصره‌ام می‌رود و برای چند ثانیه همه‌جا سیاه می‌شود. سرم ذُق ذُق می‌کند و پایم گِز گِز.

 

- امروز موفق شدم مجدد داخل اسپاتیفای لاگین کنم. استثنائاً دِیلی‌میکسِ جالبی داشت... کمی داخلش گشتم و گس وات؟ اکانتِ عالی‌جناب حسینِ علی‌زاده در اسپاتیفای نسخه اصلی و کامل موسیقی متن «در چشم باد» را منتشر کرده بود در ۲۳ قطعه! حماسه و غم و فراغ و عشق همه یک‌جا جمع‌اند... تحفه‌ی نابی‌ست.

 

-یکی از اسباب غفلت و تسلی برایم هم‌چنان طرح زدن و فیگور کشیدن است... وسط یکی از همین‌ها توجهم رفت به این سمت که انگاری هرکداممان به دنبال یکی از اعضای بدن می‌گردیم؛ و در اینجا شاید عضوی که خودمان بیش از همه در اختیارش داریم و برای دیگران بذل‌اش می‌کنیم.  یکی شانه می‌خواهد برای گریستن، یکی دست می‌خواهد برای یاری‌شدن، یکی گوش می‌خواهد برای شنیده‌شدن و یکی دل می‌خواهد برای دوست‌داشته شدن! شاید واقعاً آنچه خود داریم را ز بیگانه تمنا می‌کنیم -حالا اگر فروید بود همین را نظریه می‌کرد- اما بعد هرچه فکر کردم نفهمیدم من به دنبال چه ام؟ همه را می‌خواهم  و همزمان همه‌شان را نفی می‌کنم. چه مرضی‌ست نمی‌دانم. اما جدیداً از این حجم از ایگنورشدن توسط عالم و آدم خُلق‌ام تنگ می‌شود... مخصوصاً وقتی عرضِ نیاز کرده‌ باشم.

  • بیگانه

مگر به کوی تو این ابرها ببارندم

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۰۷ ق.ظ

تذکر! برای نگارنده خوش‌تر است که از خواندن‌ این متن سر باززده، منصرف شوید و وقتتان را صرف امر دیگری کنید.

چهار روزه که تنهام، تنهای تنها... اولاش ترجیح می‌دادم با یکی هم‌کلام بشم به امید فرجی؛ اما خب کسی نیست! هیچ‌وقت نبوده و اگر در آینده هم وجود نداشته باشه مشکلی باهاش ندارم، این پوست کم کم کلفت میشه و این عمر کم کم سر میاد.

اومدم پناه‌گاه، ولی خودِ پناه دیگه نیست!
به همه گفتم میرم درس بخونم ولی خودت خوب می‌دونی که اومدم بوی تو به مشامم بخوره... که خالصم کنه، که رقیق‌م کنه، که خاکسترم کنه. تو تنها وجودی بودی که نیاز نبود باهاش حرف بزنم تا درست بشم، تو توی این دنیا یه جزیره‌ی امن بودی که سکونت کنارت آدمو از همه‌ی غم‌هاش بی‌خیال می‌کرد.
به همه گفتم می‌رم درس بخونم، ولی وقتی تو دیگه نصفه شبا درو نمی‌زنی که واسم چایی بیاری چطوری درس بخونم؟ کسی نیست برام میوه پوست بکنه و آروم بیاره بذاره پشتِ در، همینه که اون سیب‌ها و پرتقال‌های توی یخچال دارن خراب میشن. چطوری درس بخونم وقتی دیگه توی این خونه ساعت دو و نیمِ شب گوشیِ کسی آلارمِ نمازشب نمی‌زنه؟
امشب ظرفای این سه روز رو شستم و واسه شام رفتم تخم‌مرغ خریدم و نیمرو زدم، توی همون ماهیتابه مسی‌ای که تو توش واسم صبحونه درست می‌کردی. یه بار که صبح موقع رفتن دلم نیومد بیدارت کنم خودت تا بیدار شدی بهم زنگ زدی که «وای خاک برسرم، تو رو خدا ببخش که صبح راهی‌ت نکردم»
چرا انقدر دوستم داشتی؟ چی می‌دیدی؟ چیِ این وجود دوست داشتنیه؟ بد عادتم کردی زن! دیگه هیچ عشق و محبتی به دلم نمی‌شینه. اصلا تو منو اینطوری بار آوردی که دیگران بهم میگن «بی‌احساس» میگن «سیگما»، میگن... بعدِ تو من  این‌جا دیگه هیچ هوا دار و هوا خواهی ندارم.
توی این عالم تنها باری که روی شونه‌هام سنگینی می‌کنه بارِ عشقیه که تو به من داشتی... وگرنه من الان اینجا نبودم! آخرین فداکاری‌ت رو هم با رفتنت در حق‌م کردی، بزرگم کردی و بزرگم می‌کنی؛ با بودنت، با رفتنت، با نبودنت!
خیلی شبیه‌ت شدم، شبا با تاریکی مطلق خوابم نمی‌بره، شبا باید یه صدایی دمِ گوشم وز وز کنه که مغزم آروم بگیره... ولی مگه مغزم آروم می‌گیره؟
شهرِ خاموشِ کیهان کلهرو گذاشتم روی ری‌پیت که نشنوی سکوتِ این خونه با صدای هق‌هق‌های من ترک برمی‌داره.

ام‌شبِ من به صبح نمی‌رسه
اگر رسید
اونی که مونده من ‌نیستم

  • بیگانه

دشمنِ خانِگی از خَصمِ بُرونی بَتَرَست

سه شنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۲، ۰۱:۱۷ ق.ظ

-تقریرات-
هیولایی درونم نفس می‌کشد که با هر نفسش بخشی از وجودم را دوداندود می‌کند. موجودی که همیشه شش‌دُنگِ حواسش را جمعِ من کرده و به محضِ یافتنِ مجال، خودش را تمام‌قد روبرویم عَلَم می‌کند. موجودی که غالباً پس از ساعتِ یکِ بامداد برمی‌خیزد.
او به خون‌م تشنه‌ست! هر چیزی که بویی از من داشته باشد را لازم‌الفنا می‌داند. بیش و پیش از همه با سلامتی‌ام سرِ جنگ دارد؛ جسم و روح!
نمی‌گذارد بخوابم و وقتی می‌توانم اندکی جسمم را ساکت کنم که از شدت خستگی بی‌هوش بشوم مثل دیروز که واقعاً بی‌هوش شدم، چشم‌هایم سیاه شد، گوش‌هایم زنگی بلند و ممتد کشید و بعدش را دیگر خاطرم نیست- به هنگام همین بی‌هوشیِ ناخواسته هم تمامی خواطرِ پلید را پیشِ چشمانم ظاهر می‌کند، آشفتگی و تشویش و اضطراب را برایم به تصویر می‌کشد... عقده‌های قدیم و دل‌تنگی‌های رسوب‌کرده را بیدار می‌کند، هراس‌های کودکی را یادآوری می‌کند و برای ساعت‌ها شکنجه‌ام می‌دهد!
نمی‌گذارد غذا بخورم، مثل این ۴۰ ساعتی که لب به چیزی جز چای نزده‌ام
نمی‌گذارد شب‌ها روی زمینِ‌سردِ زیرِ کمرم لحاف یا تشک پهن کنم، می‌گوید تا صبح یخ بزن و بلرز و درد بکش!
نمی‌گذارد مسکن بخورم، می‌گوید تو لیاقتِ تسکین نداری!
نمی‌گذارد بخندم، نمی‌گذارد خودم را لایقِ حالِ‌خوب بدانم، حتی حالِ خوبِ پس از شکاندن قُلنج‌های کمرم... اتُد که سهل است :)
او نابودی من را نمی‌خواهد، چون وجود خودش در گروِ «بودن» من است... او مرا تا حدِ نابودی می‌برد و صبحِ بعدش انگار نه انگار! چنان می‌کند که انگار هیچ ارزشی برای رنجی که تحمل‌ کرده‌ام قائل نیست و کأَنْ لَمْ یَکُنْ شیئاً مَذکورا.
دلم به حال‌ش می‌سوزد؛ مثل ایهب می‌ماند به دنبال موبی‌دیک! خودش را هرجایی مقابلِ من تعریف می‌کند و عمرش با با این هویتِ سلبیِ کاذب می‌گذراند. نمی‌دانم از کجا کینه به دل کرده... کاش روزی بفهمم! البته حدس‌هایی دارم، حدس‌هایی ژرف و هراسناک...

 

-مونولوگ-
بیا با هم صحبت کنیم لعنتی
تو که خودت می‌بینی درگیری‌های منو
چرا همه‌چیز رو سخت‌تر می‌کنی؟ همین‌که تا موتورم داشت روشن می‌شد با کمر کوبیدیدم زمین کافی نبود؟ اینکه هر روز خودم رو می‌بینم که دارم بیشتر توی باتلاق غرق میشم برات کافی نیست؟ اینکه این‌همه درد می‌کشم ارضات نمی‌کنه؟ دیدی که کل درآمد دو ماه اخیرم و یک ماه آینده رو تا الان خرجِ اتفاقی کردم که قرار نبود بیفته! می‌بینی که روز به روز مطمئن‌تر می‌شم که پذیرفتنِ یک «کلیّت» به اسم من -بی‌گانه- برای هیچ احدی ممکن نیست، حتی خانوادم... کافیه فقط نگاه بندازی به وقتایی که دو روز پشت سر هم توی خونه‌ام.
کوتاه بیا... ۴۰ روز مونده تا اون روزِ لعنتی!‌ روزی که به‌توانِ ۲بار لعنتیه!
بازم همون بازیِ همیشگی؟ رهاش کنم؟ بازم؟ پس کی «رسیدن» سهم من میشه؟
گورِپدرت... تهش جفت‌مون با هم از پا درمیایم

باید برم شنبه با بزرگ‌ترم بیام، زورت خیلی زیاد شده

  • بیگانه

ذکر یومیه

يكشنبه, ۱۷ دی ۱۴۰۲، ۰۳:۱۳ ب.ظ

امثالِ ما هیچ‌وقت نمی‌رسن به صفرِ اونا

چون هر چیزی هزینه داره و اقل‌ش اینه که ما روان‌مون رو دادیم پاش تا برسیم به جایی که اونا هستن.

دقیق‌ترش اینه که هیچ‌وقت نمی‌رسیم، هنر کنیم میتونیم بهش نزدیک بشیم!

توی اون جایگاه هم که قرار بگیریم هیچ‌وقت نمیتونیم حسی که اونا دارن رو تجربه کنیم

هزینه‌ای که دادیم نمی‌ذاره

نگاه به خرابه‌های پشتِ سر
نگاه به پوچی‌ِ آینده
اینا نمی‌ذارن

  • بیگانه

رفتن یا ماندن؟ مسئله ظاهراً اینست

چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۲، ۰۲:۴۱ ق.ظ

برقراری روابط انسانیِ عمیق ملزوماتی طلب می‌کند که من ندارم‌شان! شجاعتی می‌خواهد که در من نیست -حداقل حالا- در چنین موقعیتی چاره چیست؟ فرار از ابناءبشر و پناه بردن به غارهای خودساخته؟ نقش بازی‌کردن برای التیام دلِ مشتاقان؟   شما باشید چه می‌کنید؟ با دردی جان‌فرسا -نه تنها برای خود بلکه برای اطرافیان- که بخش مهمی از هویت‌ و وجودتان شده  و در پسِ خودش شیرینیِ غریبی به همراه دارد چه می‌کنید؟ قطع عضو یا انکار؟

عمیقاً می‌خواهم بگویم که «برو!» اما چیزی جلویم را می‌گیرد.

کاش می‌شد چوب دستی داشت و با یک obliviate کار را یکسره کرد.

کاش!

  • بیگانه

سال‌مرگ

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۲:۱۰ ق.ظ

قلب ماهیچه‌ای‌ست حدوداً سی‌صد گرمی که مشتمل است بر چهار حفره؛ دو بطن و دو دهلیز. بشر خیلی چیزها درمورد قلب می‌داند، مثل اینکه چهار دریچه دارد؛ مثل اینکه خود قلب توسط رگ‌های کرونری تغذیه می‌شود؛ مثل اینکه آئورت مهم‌ترین سرخرگ‌ است و خون را از بطن چپ خارج کرده و به سایر نقاط بدن می‌رساند، مثلِ اینکه... .
ما خیلی چیزهای دیگر هم درموردش می‌دانیم... اما من هرچه کتاب‌های فیزیولوژیِ پزشکی و آناتومی را زیرورو کردم ندیدم جایی نوشته باشد که قلب، «ستون» هم دارد!

خودِ استعاره‌ی ستون همواره مفهومی ارجمند بوده، نماز را به ستون تشبیه کرده‌اند که یعنی اگر بریزد، خانه‌ی ایمان ویران می‌شود... اعراب وقتی ستونِ خیمه‌ی کسی را می‌انداختند یعنی که آن فرد رفته، دیگر نیست و قلبش از تپش ایستاده.
من می‌دانم قلب چیست... معنای لغوی و ضمنی ستون را هم بلدم اما نمی‌دانم ستونِ قلب دقیقاً‌ کجاست و چه‌کار می‌کند!‌

اما او می‌دانست...

لابد می‌دانست که درست توی چشم‌هایم زل زد -طوری که انعکاس خودم را در قرنیه‌اش می‌دیدم- و در همان لحظه‌ای که فقط من بودم و چشمانِ او،‌ دمِ گوشم نجوا کرد که
«تو ستون قلب منی!»....
من؟ نه! من خیلی حقیرتر از آنم که ستون قلب چون اویی باشم.
اما فکر کنم پربی‌راه هم نمی‌گفت... الان یک‌سال است که آن ستون متلاشی شده و آن قلب از تپش ایستاده و آن خانه ویران گشته.

اما ‌من هنوز درنیافته‌ام که اول ستون می‌ریزد و بعد قلب از هم می‌پاشد یا که بالعکس... من متلاشی شدم‌ که او رفت یا او رفت و من در هم شکستم؟
نمی‌دانم!

پ‌ن: برای آن‌هایی که چون من «سندرم عکس بی‌قرار» دارند...
مِن‌بعد هنگام فشردن دکمه شاتر و پیش از اینکه یک لحظه و یک قاب را در تاریخ جاودانه کنید، از نظر بگذرانید که ممکن است این عکس و این قاب برای مدت‌ها تنها ملجأ و پناه‌گاه شما برای دل‌تنگی باشد؛ تلخ‌ است و بُهت‌آور اما اگر این‌کار را بکنید، جدای از اینکه در قاب‌بندی و ثبت حال‌وهوای تصویر توجه بیشتری به خرج می‌دهید، قدر سوژه را نیز بیشتر خواهید دانست! از من گفتن بود.

  • بیگانه

اغیار

شنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۰۴:۰۱ ب.ظ

ال‌۹۰ سفید، به‌غایت تمیز و خوش‌بو... از ضبط ماشین ستار پلی می‌شد. راننده مردی حدودا ۷۰ ساله و سانتی‌مانتال بود که سرتاپا سفید تنش کرده بود و موهای موج‌دار بلند و یک‌دست سپیدش تا روی شانه‌هایش ریخته‌بود. کنار خیابان سوارم کرد.

- بیا بشین جلو

رفتم جلو نشستم

- ببین پسرم؛ امروز یک‌نفر با من قراری گذاشت و منو از سفری که باید می‌رفتم انداخت، بهم دروغ گفت و بعدشم هرچی زنگ زدم برنداشت و سرقرار هم نیومد، این گوشی منو بگیر هرچی در شان‌شه براش بنویس و بفرست بره!

گوشی‌اش را گرفتم، فونت پیامک‌هایش انقدر درشت بود که در هر خط فقط سه کلمه جا می‌شد... خطابه‌ی غرا و مفصلی نوشتم و ارسال کردم. بعد که برای راننده خواندمش زد روی ترمز و شروع کرد به کف‌زدن:

- دمت‌گرم... دمت‌گرم... دلم خنک شد... یه‌جوری با منت باهاش صحبت کردی و باادب تخریبش کردی که لذت بردم!

یک «سلامت باشید» حواله‌اش می دهم.

- تو پسر خوبی هستی... زلال و خوش‌قلبی،‌ بی‌بندوبار نیستی و به خودت سخت‌میگری اما سخت‌گیری‌هات به جاست!

لبخندی از سر ادب روی صورتم نقش می‌بندد؛ به ازای هر چیزی که می‌گفت پنج درجه سرم را پایین می‌انداختم و مثل همیشه توی ذهنم داشتم خودم را شماتت می‌کردم که «خاک تو سرت ببین چقدر خوب نقش بازی کردی که این مرد دنیا دیده هم گول خورده»... همین‌طور مشغول دیالوگ ذهنی بودم که دیدم سکوت کرده... نگاهش کردم و دیدم انگاری منتظر پاسخی از طرف من است. خواستم تا سوالش را تکرار کند.

- حالا بدون تعارف و امام‌حسینی بگو درست گفتم؟

+ چیا رو؟

- اینکه زلال، صادق وسخت‌گیری اما یه‌جاهایی انقد افراط می‌کنی توی سخت‌گیری که بیشتر به محافظه‌کاری شبیه میشه و فرصت‌ها رو از دست میدی...

حرفش مرا به فکر برد... بدون تعارف تاییدش کردم. 

- اما آدمی‌زاد خیلی فرصت برای زندگی نداره! نذار مدیون خودت بمونی...اگر با عقل و منطق به نتیجه رسیدی که کاری درسته، انجامش بده!

 

خداحافظی کردم و پیاده شدم و احتمالا هرگز او را نخواهم دید. کرایه نگرفت اما وقتی اصرار کردم، گفت که شب‌ها در مسیر خانه مسافر می‌زند و هرچیزی که جمع شود را خرج نیازمندان می‌کند. طراح لباس بود و توی جردن خیاطی داشت...

 


شب داشتم حرف‌هاشو توی ذهنم نشخوار می‌کردم

درسته! من به شکل رقت‌انگیزی محافظه‌کارم!

درمورد زندگی شخصی و تجربیات فردی شاید خیلی بی‌پروا بنظر برسم اما به محض اینکه پای بقیه آدم‌ها به یک قضیه باز بشه و یک ماجرا مربوط به افرادی ورای شخص خودم باشه، می‌خزم توی لاک خودم!

من اونی‌ام که انقد توی گفتن حرفش دست دست می‌کنه تا  که یار به اغیار می‌پیونده در حالی‌که من حتی فرصت ابراز وجود به خودم ندادم و این فرصت رو از خودم و از اون سلب کردم.
 

  • بیگانه

تا یار که را خواهد

شنبه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ۰۳:۴۲ ق.ظ

در گوشه‌ی غارم چمباتمه زده‌ و با چشمانی بسته سرم را بین زانوانم فرو کرده‌ام؛‌ زنجیر از دست‌وپای خیالم برداشته می‌شود و تا قافِ وجود پرواز می‌کند
گاهی اوقات جاهایی می‌رود که نمی‌دانم کجاست اما هربار که سر از آن‌جا در می‌آورد آن‌چنان احساس الفت می‌کنم که گویی روزگار وصلم را بازجسته‌ام

خسته‌تر از آنم که بخواهم غر بزنم
این روزها با تحمیل‌کردنِ رنجِ خودخواسته تخدیر می‌کنم و به شکل بی‌رحمانه‌ای زخم‌های قدیمی را تحریک می‌کنم تا دردشان زنده شود. کاش بفهمم این مازوخیسم افراطی از کی و کجا درون من بیدار شده.

الان همه‌چیز مهیاست
روزم را تنهای تنها می‌گذرانم
آن دردِ کهنه‌ای که بی‌تابم می‌کند برگشته
خاطرات روزهای نه‌چندان دور زنده شده
و از همه جالب‌تر اینکه واقعیت و خیال آن‌چنان در هم خلط شده‌اند که از فهم تفاوت‌شان عاجزم

وضعیت را مغتنم می‌شمارم
از همه دایره‌های اجتماعی خروج می‌کنم
راه‌های ارتباطی را می‌بندم
یادگار دردها را از بین می‌برم
و آماده‌ی اقامت در سرزمینی تازه می‌شوم
جالب‌تر اینکه هنوز هیچ پلن جایگزینی ندارم
مثل همیشه می‌دانم چه چیزی را نمی‌خواهم؛ اما نمی‌دانم دقیقاً چه می‌خواهم!

کوله‌بار اقامتم مشتی کاغذ است و تعدادی قلم و انبوهی ناکامی و البته انگشت‌شماری از اقرباء (که امیدوارم منم برایشان قریب باشم)
باشد که موثر اوفتد

 

 

  • بیگانه

خَستِه

چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۳۵ ق.ظ

 

خسته‌ام… از همه

خسته از دنیا

 

نمی‌دانم دنیا در چشم من انقدر پست می‌نماید یا اینکه واقعا لایق همین مرتبه از زبونی‌ست…هیچ جذابیتی ندارد… از آن گذشته تحمل همین ابنای بشر و آدمی‌زاد جماعت خودش بر پستی این دنیا می‌افزاید… بارها و بارها

 

خسته‌ام…

از آدم‌هایی که هیچ فایده‌ای ندارند و قرار هم نیست داشته باشند!

از کام‌جویانِ  خودخواهی که به هر رذالتی تن می‌دهند و اغلب‌شان سطحی و کوته‌فکر اند

اغلب‌شان خالی از فضیلت‌اند و رذائل ترسناک‌شان را در هزارتوی وجودشان مستتر کرده اند؛ انسان و انسانیت در مقابل حوائج نفس‌شان هیچ است و هر چیزی را ابزار می‌بینند… حتی خدا را

و اگر اشرف مخلوقات اینهایند که خوش بحال آتئیست‌ها!

 

خسته ام…

از دانسته‌هایی که هیچ‌گاه به کار نخواهند آمد!

صدای علی در گوشم می‌پیچد… صدای غریبی که می‌گوید از من بپرسید پیش از آنکه نیست شوم از میانِ شما! علی خوب می‌دانست این آدمیان چیستند که سینه به سینه‌ی چاه رازهایش را می شکافت. این دنیا لیاقت علی را نداشت و ندارد

هعی…

 

خسته ام از جبر!

بزرگترین شکنجه آدمی همین جبر است…

جبر جغرافیا، جبر زبان و ملیت، جبر دایره ارتباطی و از همه بدتر و آزاردهنده‌تر جبر بدن‌مندی!واقعا آدم بودن با بدن‌مند بودن سازگار نیست! جسمی که همه‌اش محدودیت است… خواب، خوراک، دمای محیط، بیماری، اجابت مزاج و صدها متغیر دیگر که تغییر ناگهانی در هرکدام‌شان موجب انحطاط می‌شود… این چه عقلی‌ست که باید به‌دنبال اثرات یک مشت ناقل عصبی و هورمون عمل کند؟

از بی‌چارگی خسته‌ام

از بی‌فایدگی هم

از راه رفتن توی تاریکی هم

از امیدِ واهی هم

 

و از همه بیشتر خسته ام از خودم

جبرِ زنده‌بودن بد دردی‌ست

کاش می‌شد زنده نبود

دلایل کافی برای زنده‌ماندن ندارم

 

 


اینجا «هنوز» برایم امن است و اگر قرار باشد با توسل به واژگان دردی را تسکین بدهم ترجیح‌م «بی‌گانه» است! پس اگر موضع نصیحت و مغلطه‌یابی و چقدر غر میزنی و … دارید، خوشحال خواهم شد که موضع‌تان پیش خودتان محفوظ بماند! خودم همه‌اش را می‌دانم

 

  • بیگانه

قعر

پنجشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۴۱ ب.ظ

یکی از بدبختی‌های ما اینه که چند ماه به‌تنهایی تلاش می‌کنیم و اپسیلون به اپسیلون حال‌مون رو بهتر می‌کنیم تا بتونیم مجدد با آدم‌ها ارتباط بگیریم و نرمال به‌نظر برسیم که به‌ناگاه با شنیدن یک جمله یا یک اتفاق خیلی ساده که برای بقیه هیچ اهمیتی نداره دست‌‌مون از لبه چاه رها میشه و می‌افتیم قعر همون‌جایی که ازش اومده بودیم!

و بیشتر زندگی‌مون عملاً در تلاش برای متقاعدکردن خودمون به تلاش‌مجدد برای بالا اومدن از چاه و جون‌کندن برای بالا اومدن از دیواره‌ها می‌گذره!!!

  • بیگانه

Collapse

يكشنبه, ۶ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۰۰ ق.ظ

توی ماسک که نفس می‌کشی هوا دم‌ می‌کشد و چسبناک می‌شود.

در برزخ میان دو آهنگ صدا به گوشم خورد «ایستگاه بعد تئاتر شهر، مسافرین محترمی که قصد ادامه مسیر به سمت ایستگاه....» خداروشکر قطعه بعدی پلی شد. آخرین بار کی صدای خیابان را شنیدم؟ نمی‌دانم! باد کولرگازی بی‌روح و خشک مترو درست می‌خورد توی سرم و قطار کیپ تا کیپ پر آدم بود. از حجم فشار جمعیت کوله را از دوشم روی زمین گذاشته بودم و با پاهایم سفت چسبیده‌ بودمش. 

کم کم از گرما و رطوبت درون ماسک دچار تهوع شدم؛ برای لحظاتی ماسک را کنار زدم که نفسی تازه کنم، به محض ورود هوای خشک و سرد به ریه‌هایم سرم گیج رفت و تهوع‌ام تشدید شد... یکی از درون به شقیقه‌هایم لگد می‌زد.

همه‌جارو به سیاهی ‌رفت... دیگر جایی را نمی‌دیدم... سید خلیل توی گوشم می‌خواند «به تابوتی از چوب تاک‌م کنید/ به راه خرابات خاکم کنید»۱... صدایش دور و دورتر شد و جایش را به صدا سوتی شدید و خراش‌دهنده داد... حالا نه می‌دیدم،‌ نه می‌شنیدم!

پاهایم سست شد، با خودم فکر می‌کردم که اگر اینجا و در این ازدحام بیفتم زمین، زیر دست و پا له می‌شوم... قطار رسید به ایستگاه بعد و به هر زوری که بود کیفم را از روی زمین برداشتم و جسم‌م را به سیل جمعیت سپردم تا مرا بیرون ببرند... خودم را پرت کردم روی صندلی کنار سکو و دیگر چیزی خاطرم نیست.

نیم ساعت بعد چشم باز کردم، روی همان صندلی بودم و سیدخلیل هنوز داشت می‌خواند «تو خود حافظا سر زمستی متاب/ که سلطان نخواهد خراج از خراب»


۱. بعدها از سیدخلیل عالی‌نژاد بیش‌تر خواهم نوشت...

  • بیگانه

...

پنجشنبه, ۲۷ مرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۰۴ ق.ظ

امشب بهم ثابت شد که من تا ابد تنها خواهم‌ماند و نهایتاً در تنهایی خواهم مُرد!

  • بیگانه

تعاملات و تحملات (۱)

سه شنبه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۴۹ ق.ظ

برگشته بهم میگه «بیچاره زنت!»
میگم چرا... میگه «چون تحمل کردنت خیلی سخته، با همه چی مشکل داری»

 

ته دلم هم خوشحال شدم هم ناراحت :)
ولی به‌روی خودم نیاوردم و جواب دادم: «من با همه‌چی مشکل ندارم، من با شما مشکل دارم؛ از نظر من تحمل شما هم خیلی سخته» 

به امید خدا فکر کنم دیگه بهم پیام نده 😇✌🏻

  • بیگانه

مردی در تبعید ابدی!

چهارشنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۱۷ ق.ظ

تبعید خودخواسته یا اجباری؟
فرقی ندارد... ما محکومیم به تبعید ابدی! 

تبعید به درون خودمان... و کسی چه می‌داند طعم تبعید به سرزمین تنهایی را؟


 (22mb)Light of the seven

تا انتها گوشش دهید... بی‌ربط نیست به حال و هوای این روزها

  • بیگانه